دل که در او سوز عشق راه از جویای تبریزی غزل 419
1. دل که در او سوز عشق راه ندارد
روشنیی از چراغ آه ندارد
1. دل که در او سوز عشق راه ندارد
روشنیی از چراغ آه ندارد
1. هر شعلهٔ آهی که ز بیمار تو خیزد
گردیست که از گرمی رفتار تو خیزد
1. آینه بی یاری سیماب بی حاصل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
1. دل از ازل چو غنچه گریبان دریده بود
با چاک پیرهن گل صبحم دمیده بود
1. در وسعتگه مشرب به رخم واکردند
پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند
1. نوبهار آمد و گلزار صفایی دارد
چمن از بلبل و گل برگ و نوایی دارد
1. هر موج خون به سینه مرا تیغ کین زند
آن تندخو ز ناز چو چین بر جبین زند
1. روبرو گردد چو با آیینهٔ شرمین می شود
شوخ من چون گل بیک پیمانه رنگین می شود
1. آنچه با دل چشم آن ترک ستمگر می کند
نامسلمانم اگر کافر به کافر می کند
1. نازنینان را شکوه حسن با تمکین کند
جوش زینت در پرش طاؤس را رنگین کند
1. هر گه پی بیداد غمت چنگ برآورد
یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
1. باطنم را روشنی از عشق بی اندازه شد
داغ دل چون ماه از پهلوی مهرت تازه شد