1 شکرین لعل او مکیدهٔ ماست کوچهٔ زلف او دویدهٔ ماست
2 یار ما آمد و صفا آورد بادهٔ بی غش رسیدهٔ ماست
3 مزهٔ ما دل کباب بس است اشک خونین می چکیدهٔ ماست
4 وحشت ما فزون زمجنون است جیب عریان تنی دریدهٔ ماست
1 چون بهار جلوهٔ شوخش چمن پرور شود غنچه آسا در قفس بلبل زبال و پر شود
2 زآتش رخسار او چون بیضهٔ قمری به باغ غنچهٔ سیراب گل یک مشت خاکستر شود
3 هر که فربه گشته از احسان مانند خودی زود باشد همچو ماه چارده لاغر شود
4 دولت آیینه ات کی دیگری را رو دهد گر همه از طالع فیروز اسکندر شود
1 حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست دست برداری اگر از سر خود دست دعاست
2 مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست
3 مسلک عشق بود هادی ارباب طلب جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
4 نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست
1 دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است یاد تو نسیمی که سراسر رو باغ است
2 رفتی و گل از هجر تو افسرده چراغ است هر لالهٔ خونین جگر از درد تو داغ است
3 جز در ره رفتن زخودش پی نتوان برد آسوده هر آنکس چو شرر گرم سراغ است
4 دل از خیال رخت سرخوش ایاغ گل است نگه بروی تو پروانه چراغ گل است
1 عاشقان را با پریشانی ست پیمانی درست نقش ما بنشسته با زلف پریشانی درست
2 حسن شوخش پرده برگیرد اگر از روی کار در جهان باقی نمی ماند گریبانی درست
3 عاجز است از عهدهٔ تعمیر او میخانه ها بسکه رنگم با شکستن بسته پیمانی درست
4 گرمی خونم گدازد بیضهٔ فولاد را از تنم نتوان برون آورد پیکانی درست
1 همچو جوهر همه تن دیدهٔ حیران کردند سخت مستغرقم این آینه رویان کردند
2 آه چون غنچه به یک جنبش مژگان این قوم مشت چاک دل ما را به گریبان کردند
3 غنچه سان بسکه زخوناب جگر لبریزم خنده را بر لب ما زخم نمایان کردند
4 گذر قافلهٔ اشک به مژگان افتاد خار را فرش ره آبله پایان کردند
1 ای خودآرا ترسم از پهلوی دلآزاریت دود برخیزد چو شمع از طرهٔ زرتاریت
2 همچو آن چشمی که مژگان باز در دیدن کند برتنم بگسیخت تار بخیه زخم کاریت
1 نوبهار آمد و گلزار صفایی دارد چمن از بلبل و گل برگ و نوایی دارد
2 رونق خانهٔ دل اشکی و آهی کافی است خلوت ما چو حباب آب و هوایی دارد
3 هر شب از سینه سراسیمه دود از پی آه در ره شوق تو دل راهنمایی دارد
4 نسبتی با نمک خال و خط یارش نیست بیش ازین نیست که خورشید صفایی دارد
1 بیدلی را که گلشن داغ و چمن هامون است غنچهٔ گلبن امید دل پرخون است
2 بید بی سرو خوش آینده نباشد در باغ آری آزادگیی لازمهٔ مجنون است
3 راستان را نبود ف رق زهم در باطن مصرع قد تو با سرو به یک مضمون است
4 لخت خون از مژه دیدم که بدامان می ریخت لیک از دل خبرم نیست که حالش چون ا ست
1 هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
2 با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
3 عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
4 در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است