1 فتاد تا دلم آن مست شوخ و شنگ شکست به شیشه خانهٔ رنگم هزار رنگ شکست
2 نظر به حوصلهٔ من پیاله پیما باش به روی طاقتم از شوخی تو رنگ شکست
3 به روی بوالهوس سنگدل نگاه مکن نشان چون سخت بود می خورد خدنگ شکست
4 فروغ جبههٔ اسلام را نقابی شد کلاه گوشهٔ ناز آن بت فرنگ شکست
1 دل زجانانه می تواند باشد کعبه بتخانه می تواند شد
2 چون فلاطونی اختیار کند دل که دیوانه می تواند شد
3 چاک چاکست بسکه دل زغمت زلف را شانه می تواند شد
4 گر تنم خشت خم نشد پس مرگ خاک میخانه می تواند شد
1 رفتی و حال دل از بسیاری غم درهم است در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
2 حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
3 عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
4 گر ندانی خویش را داناترین مردمی شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
1 کسیکه رفتن ازین نشئه در نظر دارد به قدر طول سفر زاد راه بردارد
2 فریب خوردهٔ دولت قرین آفتهاست زموج آب گهر کشتیش خطر دارد
3 کسیکه آن مژه گردیده تکیه گاه دلش هزار نشتر الماس در جگر دارد
4 بود نهایت سیر فغان زلب تا گوش ز دل چو ناله برآید به دل اثر دارد
1 به صد محنت دهان ما ز روزی بهرهور گردد بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
2 روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
3 بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
4 ز فیض ابر دست ساقی امشب چشم آن دارم که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
1 دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح
2 دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح
3 داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است هر کرا جزو بدن شد چاک پیراهن چو صبح
4 گر صفابخشی دلت را صد چراغ آفتاب می توانی کردن از باد نفس روشن چو صبح
1 هر کس شود اسیر تو بالا بلند شوخ از خود رود به دوش فغان چون پسند شوخ
2 بیرون کسی ز دائرهٔ حکم زلف نیست برگردن که حلقه نزد این کمند شوخ
3 ترسم که چون نبات لبش را دهد گداز ترخنده های آن صنم نوش خند شوخ
4 شلاق تر زنرگس بیمار او کجاست خواهی اگر مصاحبت دردمند شوخ
1 نازنینان را شکوه حسن با تمکین کند جوش زینت در پرش طاؤس را رنگین کند
2 پیرتر هر چند گردد خصم دشمن تر شود حلقه گردیدن کمان را بیشتر زورین کند
3 چشم لیلی از نگه سازی حباب باده را عکس لعلین موج صهبا را لب شیرین کند
4 هر سحرگه کز صفا عالم شود آیینه دار چون رگ گل عکس می موج هوا رنگین کند
1 ناخنی گر می زند بر دل نوای سازهاست گر بود حسنی نهان در پردهٔ آوازهاست
2 پنبهٔ غفلت اگر برداری از گوش دلت هر گیاهی کز زمین روید زبان رازهاست
3 گرچه چون سنگ از گرانجانی زمینگیرم ولی چون شرر هر قطره خونم را جدا پروازهاست
4 بر نگاهم می زند از پلک و مژگان پشت دست چشم شوخش را به ما در خواب مستی نازهاست
1 از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
2 می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد
3 باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد
4 در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد