1 چون مصور صورت آن جان جانان میکشد دست از صورت نگاری میکشد جان میکشد
2 قید تن جان مجرد بهر جانان میکشد یوسف ما را محبت سوی زندان میکشد
3 این قدر دانسته چشم التفات از ما مپوش چون تغافل بگذرد از حد به نسیان میکشد
4 رو بگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب همچو ماه چارده خورشید نقصان میکشد
1 سرگرانی زلف جانان با خط شبرنگ داشت از پریشانی همی با سایهٔ خود جنگ داشت
2 حسن مستور تو از جامی که پنهان می زدی شمع شوخی زیر دامان پرند رنگ داشت
3 با وجود آنکه خاک رهگذار او شدیم کینهٔ ما را به دل همچون شرر در سنگ داشت
4 شب که در فکر دهانش غنچه بودم تا سحر وسعت آباد دلم را جوش معنی تنگ داشت
1 نقشبندان زآب و رنگ و گل چو تصویرش کنند پیچ و تاب جوهر جان صرف تحریرش کنند
2 قصر دل از پستی همت خراب افتاده است صاحب اقبال آن مردان که تعمیرش کنند
3 جان آزاد آخر از قید بدن گردد رها تا کی از موج نفس پابند زنجیرش کنند
4 راز پنهانی که در صد پردهٔ کتمان غنود بی زبانانت به چندین رنگ تقریرش کنند
1 چو شمع جلوه شبها عارض جانانه می سوزد نگه در دیده ام بی تاب چون پروانه می سوزد
2 سراپا محشر پروانه ام بی شمع رخساری به تن هر قطره خونم بسکه بی تابانه می سوزد
3 دمی بی شغل عشقت نیست دل در سینه می دانم که این کودک زآتش بازی آخر خانه می سوزد
4 شبی کز گرم خونیهای مینا چهره افروزی ز عکست می چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
1 همچو گلبن غرق خون شد سرو آهم بیرخت چون رگ بسمل تپد تار نگاهم بیرخت
2 میچکد خونم ز دل چون میروم از خویشتن میتوان چیدن گل حسرت ز آهم بیرخت
1 از بتان مثل تو کافر ماجرایی برنخاست خان و مان بر هم زنی شوخ بلایی برنخاست
2 بر سر کوی تو چندانی که نالیدم به درد هیچ از کهسار تمکینت صدایی برنخاست
3 شب که راهش از خیالت بر دم شمشیر بود پای دل لغزیید و از کس های هایی برنخاست
4 بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست
1 چو شوخ چشمی خود را ز روی آینه دید از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
2 میان چاه زنخدان او نشان یابد کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
3 اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
4 به کام مرده دلان ریختی زلال حیات لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
1 بس که از حیرت به جا در اول رفتار ماند می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
2 ساقی امشب کوتهی در دادن پیمانه کرد ورنه از خود رفتنم آخر به جایی می رساند
3 بسکه لعل آبدار او لطیف آید به چشم می توان از پرده های دیده این می را چکاند
4 با نسیم امروز اعجاز دم روح اللهیست از مزار ما کف خاکی به دامانش رساند
1 جنس آسایش متاع کشور بیگانگی است گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
2 هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است اختلاط خلق با او از در بیگانگی است
3 تن به جان بهر بریدن آشنایی می کند این صدف گنجینه دار گوهر بیگانگی است
4 اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است
1 از آن، شکفتگی ای بی تو گل به باغ نداشت که جام لاله بجز درد در ایاغ نداشت
2 کدام قطرهٔ اشکم فرو چکید از چشم که آب و رنگ گل آتشین داغ نداشت
3 بسان شمع ترا پای تا بسر فرسود چون در تو بود عیان اینقدر سراغ نداشت
4 شدیم بی تو سراسر رو چمن چو نسیم گلی نبود که مانند لاله داغ نداشت