به مردن کی جدا عاشق از از جویای تبریزی غزل 431
1. به مردن کی جدا عاشق از آن بیباک میگردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک میگردد
1. به مردن کی جدا عاشق از آن بیباک میگردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک میگردد
1. چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد
که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد
1. کمندانداز شوخی همچو آن گیسو نمیباشد
مسیحا معجزی مانند لعل او نمیباشد
1. بی قراران ترا تا خلعت جان داده اند
غنچه سان صد پیرهن چاک گریبان داده اند
1. گر سری در محفل آن چهره گلناری کشد
در چمن از سرو بلبل خط بیزاری کشد
1. چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید
که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید
1. با زخم ما مباد کسی مرهمی کند
ما را اسیر ننگ غم بی غمی کند
1. دل از بس سوی رخسار تو باشد
نگاهم بوی رخسار تو باشد
1. دل زجانانه می تواند باشد
کعبه بتخانه می تواند شد
1. فکر جمعیت مرا خاطر پریشان می کند
بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
1. تپیدنها در دل میزند دلدار میآید
ز خود رفتم سر راهی بگیرم یار میآید
1. شب که از بیداد او دل بیخودی آهنگ بود
بادهٔ لعلی به جامم از شکست رنگ بود