از بصیرت جوش اشکش بسکه از جویای تبریزی غزل 455
1. از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
1. از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
1. سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد
به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد
1. چون بهار جلوهٔ شوخش چمن پرور شود
غنچه آسا در قفس بلبل زبال و پر شود
1. گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد
نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد
1. دل صاف من از وضع جهان کلفت نمیگیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمیگیرد
1. چنان فکر میان نازک او لاغرم دارد
که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
1. نقشبندان زآب و رنگ و گل چو تصویرش کنند
پیچ و تاب جوهر جان صرف تحریرش کنند
1. گریهٔ مستی شگون دارد حریفان سر کنید
باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
1. در هر شکنی آهم لختی زجگر دارد
زین نخل عجب دارم تا ریشه ثمر دارد
1. دل از عشق مجازی کی مرا مسرور میگردد
که این پروانه دایم گرد شمع طور میگردد
1. هر کس ز تو چشم کام دارد
بیچاره خیال خام دارد