1 دعای صبح محرومان هم آغوش اثر خیزد غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
2 مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
3 نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن زجام گل شراب رنگ مانند شرر خیزد
4 ندارم طاقت هجران که دور از جلوهٔ رویت ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خیزد
1 جوش اشکم از شفق بر آسمان خوناب ریخت شیشهٔ رنگم شکست و بر زمین مهتاب ریخت
2 پرتوی از آتش خوی تر بر کهسار تافت از دل خارا شرر چون قطره های آب ریخت
3 دور از آن خاک سر کوبسکه می پیچم به خویش از جگر تا دیده اشکم رنگ صد گرداب ریخت
4 تا نسیم نسترن زار بناگوشت وزید شبنم از هر قطرهٔ اشکم در سیراب ریخت
1 چرخ را از تو نکو روی تری یاد کجاست؟ آدمی در دو جهان چون تو پریزاد کجاست؟
2 غنچه آسا دلم از ضبط فغان بی تو شکافت خامشی کشت مرا، شوخی فریاد کجاست؟
3 مرگ در حسرت دیدار چو جان سیر منست کاردانی به جوانمردی فرهاد کجاست؟
4 سخت ویران شدهٔ بی غمی ام درد کسی که دلم را زخرابی کند آباد کجاست؟
1 باطنم را روشنی از عشق بی اندازه شد داغ دل چون ماه از پهلوی مهرت تازه شد
2 می شود حاصل تمامی بعد تحصیل کمال خط کتاب حسن او را رشتهٔ شیرازه شد
3 گرنه از می تیغ او را آبگیری کرده اند همچو گل زخمم چرا لبریز از خمیازه شد
4 همچو آن شمعی که روشن گردد از شمع دگر بر تنم هر داغ از پهلوی داغی تازه شد
1 هر گه پی بیداد غمت چنگ برآورد یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
2 صد رنگ هوس را زمحبتکدهٔ دل یک رنگی عشق تو به نیرنگ برآورد
3 صد شکر ز نیروی قوی بازوی عجزم خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
4 وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد از تندروی گرد زفرسنگ برآورد
1 گرداب بحر عشق مرا آشیانه ای است هر موج پیش همت مردان کرانه ای است
2 از دخل و خرج آمد و رفت نفس ببین کاین تنگنای جسم عجب کارخانه ای است
1 وقت خود را هر که بهر این و آن گم کرده است دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
2 نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
3 گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
4 از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
1 تب و تاب جگر از شعله رخسارهٔ اوست لخت دل بر سر مژگان گل نظارهٔ اوست
2 نو خط گرد کدورت نبود چهرهٔ دل گره جبههٔ غم مهرهٔ گهوارهٔ اوست
3 گوشه گیری نگزینند مگر اهل طلب پا به دامن نکشد هر که نه آوارهٔ اوست
4 دلش از روزن چشمی چقدر آب خورد همه تن آینه در حیرت نظارهٔ اوست
1 همین نه مصرع موزون تراقد دلجوست که خط پشت لبت حسن مطلع ابروست
2 شب فراق تو خوناب اشک سیلابی است که کبک را به سر کوهسار تا زانوست
3 به جنبش مژه چشمت گشود عقدهٔ دل برات خرمی ما به شاخ این آهوست
4 من و تو چون دو زبان قلم یکی شده ایم میان ما و تو جویا نگنجد ار یک موست
1 محفل صهباپرستان بی نوای ساز نیست گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
2 رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست
3 اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست
4 خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست