1 کم گرفتن عشق را بسیار کافر نعمتی است شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتی است
2 با وجود دست و پا در راه جست و جوی او اندکی استادگی بسیار کافر نعمتی است
3 بی خودی مفتاح قفل بستهٔ دل بود شکوه از مستی مکن مکن هشیار کافر نعمتی است
4 در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است باده نوشان مستی سرشار کافر نعمتی است
1 چنان فکر میان نازک او لاغرم دارد که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
2 بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشی که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
3 ز ننگ احتیاج از دولت درویشی آزادم مرقع پوش چون طاووس از بال و پرم دارد
4 هماغوش خیال او بخواب بیخودی رفتم شمیم نوبهار صدچمن گل بسترم دارد
1 به چشمم بی رخت مینا دل افسرده را ماند قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
2 نهانم همچو بوی غنچه در آغوش دلتنگی فضای شش جهت یک خاطر آزرده را ماند
3 نبیند زخم تیغ عشق هرگز روی بهبودی که از هر بخیه دندان بر جگر افشرده را ماند
4 قدح از جوش موج باده در چشم سیه مستان بعینه دیدهٔ مژگان بهم آورده را ماند
1 دیار غربتم آنجا بود که انجمن است به هر کجا که زخود می کنم سفر وطن است
2 هوای دیدنت از بس گرفته جا به سرم شب وصال توام هر نگه نفس زدن است
3 چرا از چاشنی درد او بود محروم دلم که غنچه صفت پای تا به سر دهن است
4 چنان تهی ز خود کاو کاو غم شده ام که پای تا به سرم چون حباب پیرهن است
1 ای خوش آنکس کو گلی از گلشن دل چید و رفت جلوهٔ روی تو چون آیینه در خور دید و رفت
2 در ره همت به پای شوق مانند حباب چشم را از هر دو عالم می توان پوشید و رفت
1 ریزد از هر حلقهٔ آن زلف عنبر بار کج صاف کیفیت به رنگ ساغر سرشار کج
2 ای که با قد دو تا مست شراب غفلتی خواب راحت می کنی در سایهٔ دیوار کج
3 مستی چشم تو از کج کج نگاهی ظاهر است زود رسوا می شود می نوش از رفتار کج
4 از رعونت مرد را نقصان به مردی می رسد زودتر گردد جدا از فرق سر دستار کج
1 گر نباشد بزم حیرانی نظر نتوان گشود نیت گر بهر طپیدن بال و پر نتوان گشود
2 حیف باشد در تلاش برتری بر چون خودی یک نفس چون شیشهٔ ساعت کمر نتوان گشود
3 در نقاب شرم پرورده است از بس عصمتش ای مصور چهرهٔ آن سیمبر نتوان گشود
4 دل به غیر از هایهای گریه هرگز نشکفد این گره جز پنجهٔ مژگان تر نتوان گشود
1 جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
2 صد دلار بیتاب در خوناب حسرت میتپد ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
3 چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
4 شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
1 از شعاع روی او آفتاب درتاب است پیش مهر رخسارش ماه کرم شب تاب است
2 کی به دولت دنیا می رسد زخامی ها تاب گوهری نبود رشته را چو بیتاب است
1 چون برقع مشکین ز رخ آل گشاید از پلک و مژه دیده پر و بال گشاید
2 در فکر خموشی پر پرواز خیال است اندیشه ام از بستن لب بال گشاید
3 از نقش قدم چون کمر جلوه ببندی صد چشم به راه تو ز دنبال گشاید
4 آیینهٔ دل ساغر خون گشت زچشمی کز شوخی مژگان رگ تمثال گشاید