1 از لقای مه تسلی دیدهٔ مهجور نیست الفتی این زخم را با مرهم کافور نیست
2 هر چه در هر جا نباشد تحفه بودن را سزاست در جناب کبریا جز عجوز ما منظور نیست
3 بادهٔ پرزور نتواند زجا بردار دم چون کنم کز ضعف رفتن از خودم مقدور نیست
4 از شکفتن در بهار زندگی بی بهره است هر کرا زخم دلش مانند گل ناسور نیست
1 بر آفتاب عارض او خال مشکبوست یا نافهٔ فتاده زآهوی چشم اوست
2 یادت بخیر باد که مینای دل مرا چون غنچه از خیال تو لبریز رنگ و بوست
3 شوقی ز هر سوی بدلم رو نهاده است در شیشه این می شفقی خوشتر از کدوست
4 کس را به خوبی خط رخسار او چه حرف آری هر آنچه سر زند از نیکوان نکوست
1 به عاشقان نه از امروز بر سر جنگ است که کین ما به دلش چون شراره در سنگ است
2 فتد ز چشم تو بر حلقه های زلف شکست به سایهٔ خودش این مست بر سر جنگ است
3 نفاق و تفرقه زیر سر زبان باشد نوای بزم خموشی همه یک آهنگ است
4 همیشه جلوهٔ او در لباس بی رنگی است قبای رنگ به بالای حسن او تنگ است
1 تنها نه در ره تو مرا شمع آه سوخت تا پیه چشم بود چراغ نگاه سوخت
2 دودش بهار عنبر دریای رحمت است هر دل که او در آتش شرم گناه سوخت
3 زان جلوه ای که حسن تو امشب بکار برد دیدم ستاره داغ شد از رشک و ماه سوخت
4 چون شمع زآتش دل شب زنده دار خویش ما را شب فراق تو موی کلاه سوخت
1 آشوب جهان فتنهٔ ایام همین است شوخی که زدل می برد آرام همین است
2 مستانه خرامان شده آن شاخ گل امروز ای سرو زحق نگذری اندام همین است
3 نگرفت کسی کام زوصل تو بهرحال گر زاری اگر زورگر ابرام همین است
4 چندین چه کنی محرم خود باد صبا را دل را به سر زلف تو پیغام همین است
1 هر دلی کز دست شد پابست اوست پای بست حسن بالا دست اوست
2 سوختن صد داغ بر دل در دمی کارهای عشق آتش دست اوست
3 ناوکش جست از دل و من بی خبر نقد جان مزد صفای شست اوست
4 نه همین چرخ است ازو در وجد و حال کف به لب آورده دریا مست اوست
1 آسوده دلی که بی قرار است آن دیده خنک که شعله بار است
2 چون آینه عیب جو در این بزم تا عیب نماست عیب دار است
3 کینم بدل تو بی مروت پنهان در سنگ چون شرار است
4 بر ساحت نه فلک کند سیر هر کس بر خویشتن سوار است
1 گر سری در محفل آن چهره گلناری کشد در چمن از سرو بلبل خط بیزاری کشد
2 هر که از دون همتی چون شیشهٔ ساعت دمی برتری بر چون خودی جوید نگونساری کشد
3 همچو مجنون منصب آزادی ارزانیش باد آنکه پا در دامن دشت گرفتاری کشد
4 خامه از خط شعاع مهر سامان می دهد گر مصور صورت آن جامه زرتاری کشد
1 از سوز سینه مغز سرم در گرفته است باز چو شمع سوختن از سر گرفته است
2 تیر گرفت بر سخنم کی رسد چو تیغ طبعم زره به دوش زجوهر گرفته است
3 تا مهر اوست انجمن افروز خاطرم با شعله صحبت دل من درگرفته است
1 دل از بس سوی رخسار تو باشد نگاهم بوی رخسار تو باشد
2 چو داغ لاله خال عنبرینت گل خودروی رخسار تو باشد
3 پری بلبل صفت گردد به گردش چو با گل بوی رخسار تو باشد
4 از آنرو غنچه گردیده است لعلت که در قابوی رخسار تو باشد