1 عالم آب است جام می زدست ما شکست چون حباب این کاسه آخر بر سر دریا شکست
2 با سرشکم شوخی در خون تپیدن هم نماند ضعف تا بال و پر پرواز رنگم را شکست
3 کامیاب لذت افتادگی خواهی شدن گرخوری از نعمت دنیا بخور جویا شکست!
1 گل در چمن از رشک تو آرام ندارد جز لخت دل خون شده در جام نداد
2 با غنچهٔ گل شور شکرخند لبت نیست مژگان ترا دیدهٔ بادام ندارد
3 لطف تو دهد لذت شیرینی جانم اما نمک تلخی دشنام ندارد
4 بی او نخورم باده گرم جان به لب آید ساقی بنشین این همه ابرام ندارد
1 با صفای سینه دایم توامانم همچو صبح نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
2 لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
3 بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
4 با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
1 به آب و رنگ حسن او چمن نیست به خوش حرفی لعل او سخن نیست
2 به جایی می رسد هر کس ز خود رفت که امید ترقی در وطن نیست
3 اگر لعل است اگر یاقوت اگر می به رنگ آن لب شکرشکن نیست
4 اگر بر آسمان رفته است خورشید تکلف برطرف، چون ماه من نیست
1 کردی چو کباب ستم عشوه گری چند یابی نمک گریهٔ خونین جگری چند
2 در راه تمنای تو بی پا و سری چند از دیده برون ریخته لخت جگری چند
3 بشکن قفس سینه و بر باد ده ای آه از لخت جگر لاله صفت بال و پری چند
4 از فطرت عالی بدافلاک نگویم حیف است کنم شکوهٔ بی پا و سری چند
1 روبرو گردد چو با آیینهٔ شرمین می شود شوخ من چون گل بیک پیمانه رنگین می شود
2 روز عاشق تیره زآن گیسوی پرچین می شود خواب سخت از طول این افسانه سنگین می شود
3 خون خود ریزد گلستان بی بهار جلوه اش پنجهٔ گل دور از آنرو دست گلچین می شود
4 زینت هنگامهٔ ناز از نیاز عاشقست بزمش از پرواز رنگ ما به آیین می شود
1 مهی که مهر رخش در ضمیر ما گرم است به التفات کرم سرد و با جفا گرم است
2 زتاب آه جگر خستگان او خورشید سربرهنه به سر می برد هوا گرم است
3 به دستیاری عشق تو چون فتیلهٔ داغ به هر کجا که نشینیم جای ما گرم است
1 نبود دلی که در طلب اعتبار نیست آسودگی گل چمن روزگار نیست
2 از فیض داغ عشق که گل گل شکفته است دل را امید و بیم خزان و بهار نیست
1 به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد
2 اشارت سنج بزم حیرتم از بی زبانیها هر انگشتم زبان عرض حالی چون قلم دارد
3 دهان خنده چشم گریه گردد اهل غفلت را اگر امروز دل خوش نیست کس فردا چه غم دارد
4 نماید مایه دار فیض باقی اهل همت را کف سائل چه منت ها که بر دست کرم دارد
1 با زخم ما مباد کسی مرهمی کند ما را اسیر ننگ غم بی غمی کند
2 همسایه را ز پهلوی همسایه فیضهاست خون جگر به زخم دلم مرهمی کند
3 فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند
4 از بهر خشک کردن دامان تر مرا روز جزا صد آتش دوزخ کمی کند