دولت کسی ز پهلوی حسنت از جویای تبریزی غزل 550
1. دولت کسی ز پهلوی حسنت هوس کند
کاندیشهٔ شکار هما با مگس کند
1. دولت کسی ز پهلوی حسنت هوس کند
کاندیشهٔ شکار هما با مگس کند
1. چون نگاهی سوی من زان چشم مخمور افکند
دل تپیدنها مرا از بزم او دور افکند
1. هر که از شمشیر نازت نیم بسمل ماند ماند
هر گره کز چین ابروی تو در دل ماند ماند
1. شب که دل اندیشهٔ آن نشتر مژگان کند
همچو طنبورم به تن هر رگ جدا افغان کند
1. هر سحر کز روزن آن رشک پری سر می کشد
آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
1. از سینه دل جدا به تپیدن نمی شود
مرغ قفس رها به رمیدن نمی شود
1. مفت رندی است که کام از لب ساغر گیرد
شمع سان ز آتش می مغز سرش درگیرد
1. رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد
شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد
1. زورآوران که پنجهٔ افلاک می برند
در کاسهٔ امل چه به جز خاک می برند
1. خامه ام گاهی به او گر نامه ای انشا کند
چون زبان کودکان در سالهایش واکند
1. دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد
تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
1. چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون میرود
نافه میبالد چنان کز پوست بیرون میرود