1 در غم شاه شهیدان زار می باید گریست روز و شب با دیدهٔ خونبار می باید گریست
2 می کند اغیار منع گریه در یاد حسین غم دو چندان شد کنون بسیار می باید گریست
3 سهل باشد گر کنارت تر شد از جوش سرشک خون دل هم رنگ دریابار می باید گریست
4 همچو آن ظرف سفالینی که نم بیرون دهد با همه اعضا در این غم زار می باید گریست
1 جگر در تشنگی جانبخشیی کز آب میبیند دل افسردهٔ ما از شراب ناب میبیند
2 ز بس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است دلم شد آب و خود را همچنان بیتاب میبیند
3 کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت نشاط مستی می از گلاب ناب میبیند
4 دل روشن ترا در دیدهات معیوب بنماید نگون میبیند ار خود را کسی در آب میبیند
1 قسمت هرکس ز نعمت خانهاش پیمانهای است آنکه ز ابر رحمتش هر قطره رزق دانهای است
2 جوش یکرنگی ز بس با هم نیاز و ناز داشت در نظر هر شعلهٔ شمعم پر پروانهای است
3 بیتو دل در سینهام افگنده شور محشری بیتکلف طرفه سرمستی عجب دیوانهای است
4 با توکل ساز و در بند غم روزی مباش زانکه هر دندان کلید رزق را دندانهای است
1 شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج
2 نیست مانند صدف دل بستگی با گوهرم می زنم بر بحر پشت پای استغنا چو موج
3 هست سیماب دلم را زندگی در اضطراب دارد از فیض تپیدن خویش را بر پا چو موج
4 می دهی جان خودنمایی را زبالای لباس جلوه ات رنگین بود از پهلوی خارا چو موج
1 با بار آن گل رو دل بی حجاب باشد زان روی با سرشکم بوی گلاب باشد
2 گر شاهی از فقیری است دارد نمود بی بود پست و بلند دنیا موج سراب باشد
3 در آینه ز شوق رخسار با صفایش جوهر چو موج دریا در اضطراب باشد
4 هر قطرهٔ سرشکم گشته محیط آهی چشمم شب فراقت چشم حباب باشد
1 بسکه از آهم هوا امشب کدورتناک بود شاخ و برگ نخل همچون ریشه ای در خاک بود
2 محفلم را از صفا امشب منور داشت می تا سحرگه شمع بزمم شعلهٔ ادراک بود
3 صد هزاران فیض از هر قطره می اندوخت دل بود همت؛ همت می، دست؛ دست تاک بود
1 فلک تیغ ستم کی از من مهجور بردارد؟ کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
2 ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
3 دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
4 ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
1 زلف مشکین تو سرمایهٔ سودا باشد شور مجنون ز همین سلسله برپا باشد
2 کی چو مجنون شود از دشت نوردی رسوا هر کرا پردهٔ دل دامن صحرا باشد
3 عشق با نغمه همانا که ز یک سلسله است هر قدر پرده نشین آمده رسوا باشد
4 عالم وصل شد سیر گهت همچو حباب چشم بر هم چو زنی جوش تماشا باشد
1 در این زمانه خوشش باد اگر غمی دارد ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
2 ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
3 کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
4 دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
1 گل به آن روی نکو می ماند مل به لعل لب او می ماند
2 ماه اگر ماه شب چارده است بی کم و کاست به او می ماند
3 ستم و جور بمن می گذرد به تو ای عربده جو می ماند
4 باده تر طیب دماغم نکند سر خشکم بکدو می ماند