کس به سعی از پای دل زنجیر از جویای تبریزی غزل 574
1. کس به سعی از پای دل زنجیر نتواند گشود
این گره را ناخن تقدیر نتواند گشود
1. کس به سعی از پای دل زنجیر نتواند گشود
این گره را ناخن تقدیر نتواند گشود
1. بی تو دل در خوردن غم مرغ آتشخوار بود
در گلو ما را نفس چون ناله در منقار بود
1. سرخی از لعل تو زایل به مکیدن نشود
هیچ کم لاله ازین باغ به چیدن نشود
1. زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد
به رنگ شمع محفل شعله مغز استخوان باشد
1. دلا ببال که روزی غبار خواهی شد
غبار توسن آن شهسوار خواهی شد
1. غنچه تا بگشود لب، خونیندلم آمد به یاد
لاله را دیدم چراغ محفلم آمد به یاد
1. گل داغ سر پرشور سودا عالمی دارد
تکلف بر طرف دیوانگیها عالمی دارد
1. شور خندیدن گل چون به سر جوش آید
یادم از قهقههٔ آن بت می نوش آید
1. رنگ حسن گل رخان هند را چون ریختند
پرتو مهتاب در پرویزن گل بیختند
1. یاد رخسار تو تا در جیب دل گلها فشاند
چشم خونین تخم حسرت در کنار ما فشاند
1. اشکم چون خون زدیده چکان بی تو می رود
آهم به رنگ شعله طپان بی تو می رود
1. دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد
سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد