1 ز آهم حسن روی یار بیاندازه میگردد صبا رخسارهٔ میگون گل را غازه میگردد
2 پی جمعیت اوراق خوبی زلف مشکینش کتاب روی او را رشتهٔ شیرازه میگردد
1 سراپا را چو در رخت زمردفام میپیچد به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام میپیچد
2 حیا دارد لبش را این قدرها کمسخن با ما چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام میپیچد
3 چو عکس لعل او در ساغر می آتش اندازد ز بیتابی به خود گردابآسا جام میپیچد
4 شکست امروز خم از سنگ جورش محتسب را بین که بر بیدست و پایی با هزار ابرام میپیچد
1 دلم در رقص مانند شرر از ساز می آید به بال شعلهٔ آواز در پرواز می آید
2 زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ریزد ز بس آه من از دل سر به مهر راز می آید
3 نشان ناجوانمردی بود فکر خودآرایی کی از طاووس آید آنچه از شهباز می آید
4 ز بس سر در گریبان خموشی غنچه سان ماندم به گوشم از شکستن های دل آواز می آید
1 خلعت بی طمعی زیب هنرور باشد آبرو شمع نهانخانه گوهر باشد
2 صبح از صدق صفا فیض جهانگیری یافت هر که دل را کند آیینه سکندر باشد
3 اینقدر خاک تمنا چه فشانی بر دل؟ تا به کی آب حیات تو مکدر باشد
4 غیر را راه مده در حرم کعبهٔ دل نیست شایستهٔ مسجد که مصور باشد
1 جان آزاد گرفتار تن زار بماند همچو گنجی که نهان در ته دیوار بماند
2 از پریشان نظری گشته پریشان دلها دیده آن است که در حسرت دیدار بماند
3 روز را مهر به شب گر برساند عجب است بسکه حیران تو چون صورت دیوار بماند
4 تا به باغ آمده ای دست و دل سرو و چنار در تماشای سراپای تو از کار بماند
1 بزم عیشم یک نفس بی جلوهٔ خوبان مباد باده و نقلم به غیر از آن لب و دندان مباد
2 داغ خواری از کلف افتاده بر رخسار ماه هیچ کس از چون خودی شرمندهٔ احسان مباد
3 پنجهٔ شاهین بود مژگان چو برهم می زند صعوهٔ دل صید چنگال سیه مستان مباد
4 جز دلم را از گل داغ جگرسوز غمت چاک پیراهن به رنگ لاله تا دامان مباد
1 از آن گلگشت با غم بر سر فریاد می آرد که سیر اومرا از خندهٔ گل یاد می آرد
2 به حسرت لخت دل از جیب آهم بر زمین آید چو آن برگ گلی کز بوستانش باد می آرد
1 چو آفتاب جمال تو آشکاره شود چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
2 نشان آبله افزود حسن روی ترا یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
3 عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
4 زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
1 ماه من از بام قصر امروز چون سر برکشید آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشید
2 می رود بیرون ز آغوشش تن از جوش صفا همچو ماه چارده تا خویش را در برکشید
3 پرنیان رنگ آن رخسار از بس نازک است چشمم از تار نگه این صفحه را مسطر کشید
4 در ترازوی تمیز ما بود ناقص عیار خاک کوی یار را هر کس که با گوهر کشید
1 بی تو دل در خوردن غم مرغ آتشخوار بود در گلو ما را نفس چون ناله در منقار بود
2 پی به خود نابرده در تن پروری عمرت گذشت بود اگر گنجی نهان در زیر این دیوار بود
3 موجهٔ دریای رحمت در نظر آمد مرا جنبش هر لب که در تکرار استغفار بود
4 توبه اش مقبول حق بی ذکر استغفار شد هر کرا شرم گنه مهر لب اظهار بود