1 در این صحرا به گوشم شور محزونی نمیآید صدای شیون زنجیر مجنونی نمیآید
2 شهادتگاه ما را کار هرکس نیست پی بردن که چون نقش نگین از زخم ما خونی نمیآید
3 ترا در همسرانت سرکشی چون شعله میزیبد بلی این شیوه از هر جامه گلگونی نمیآید
4 تو وسعت مشربی را بستهای گویا به خود زاهد کز این دامان صحرا بوی مجنونی نمیآید
1 باز دل زآتش سودای تو درمی گیرد سوختن شمع صفت باز ز سر می گیرد
2 صبح پیری بصد آیین جوانی باشد در خزان گلشن ما رنگ دگر می گیرد
1 مفت رندی است که کام از لب ساغر گیرد شمع سان ز آتش می مغز سرش درگیرد
2 رهنما راهزن سالک تجرید بود دشمن است آنکه سر دست شناور گیرد
3 در تمنای سر زلف بهم خوردهٔ او دست بیتابی دل دامن محشر گیرد
4 می زخم آمده چون مهر زکهسار برون ید بیضا بود آن دست که ساغر گیرد
1 اهل عالم جب به سوز عشق دل افسرده اند سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
2 می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
3 کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟ نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
4 سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
1 نونهال من ز طفلی آشنا بیگانه بود کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
2 کرد پیدا این زمان نام خدا تمکینکی ورنه وضعش پیش ازین بسیار بیباکانه بود
3 همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
4 خاطر ما با محبت توام آمد از نخست عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
1 بهر دنیا بودنت غمگین زنادانی بود خط بطلان تو چین بر لوح پیشانی بود
2 از گداز تن چه اندیشی اگر جان پروری پاس تن مانند شمع تدشمن جانی بود
3 هر که دانشور بود دانا نداند خویش را دعوی دانایی مردم ز نادانی بود
4 از غرور تو به عاصی تر شوند اهل ریا دامن زاهد، تر از اشک پشیمانی بود
1 از رفتنت خوشی ز چمن دور می شود هر غنچهٔ گلی دل رنجور می شود
2 از بی دماغی ام سر گلگشت باغ نیست کآنجا ز شور خندهٔ گل شور می شود
3 ظالم مکن ستم به ضعیفان که روز حشر هر مور صد برابر زنبور می شود
4 مانند ریگ شیشهٔ ساعت عجب مدان گر گور خاکسار پر از نور می شود
1 دل به قدر عقل هر کس را اسیر غم شود چون سبک مغزی فزون شد سرگردانی کم شود
2 آدمیت فوق خوبیها بود، خوارش مگیر آنکه بتواند ملک گردید، کاش آدم شود
3 گر غباری ز آستان عشق بنشیند به کوه سونش الماس جزء اعظم مرهم شود
4 صبحدم چون بی نقاب آمد به گلشن بوی گل از گداز شرم بر رخسار او شبنم شود
1 می به جام گل از آن رخسار زیبا ریختند رنگ سرو از سایهٔ آن قد رعنا ریختند
2 خلوت دل روشن از فیض ریاضت می شود شمع این بزم از گداز پیکر ما ریختند
3 خواستم تا در خیال آرم شکوه عشق را چشم چون برهم زدم در قطره دریا ریختند
4 شرم افشای حقیقت مهر لب شد هر قدر صاف منصوری به جام طاقت ما ریختند
1 بی تو اخگر در درونم از جگر پرکاله بود دل مرا در تشت آتش همچو داغ لاله بود
2 دوش بر دوش اثر تا خلوت دلها شدم شب که پروازم سپندآسا به بال ناله بود
3 تا به گرد خویش می گشتم به جست و جوی یار از خود آغوشم تهی چون شعلهٔ جواله بود
4 شب چو شمع بزم تا در حلقهٔ مستان شدی دور صهبا ماه رخسار ترا چون هاله بود