چو او در بزم ارباب هوس از جویای تبریزی غزل 622
1. چو او در بزم ارباب هوس میرفت و میآمد
مرا جان در بدن همچون نفس میرفت و میآمد
1. چو او در بزم ارباب هوس میرفت و میآمد
مرا جان در بدن همچون نفس میرفت و میآمد
1. آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود
قطره دریا می شود چون واصل دریا شود
1. در دل، آنانکه غم یار نهان می دارند
شعله ای را بخس و خار نهان می دارند
1. سالکانی که به خورشید رخت دل بستند
شبنم آسا به نگه سوی تو محمل بستند
1. کامت چو در شوی به خطرها همی دهند
در بحر غوطه زن که گهرها همی دهند
1. چو از فکر کام تو حاصل شود
زبان خار پیراهن دل شود
1. هرکه در عشقت ز مژگان اشک نابش میچکد
غالبا خوناب خامی از کبابش میچکد
1. آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
1. عجزم از عشق محال است عنان تاب شود
حسن این بادیه سد ره سیلاب شود
1. بلبلی نیست دل خسته که نالان نشود
داغ عشق تو گلی نیست که خندان نشود
1. ز روز حشر شهید ترا چه بیم بود
در دو لخت بهشت از دل دو نیم بود
1. چشم مخمور تو چون بازار صهبا بشکند
از شکست رنگ می ترسم که مینا بشکند