1 غنچه در صحن چمن دل را نه آسان واکند این گره را قطرهٔ شبنم به دندان واکند
2 آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش صبح را پیش از دو دم نگذاشت دکان واکند
3 بسکه می چسبند لبهایش ز شیرینی بهم در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند
4 می تواند گوهر مقصود را در عقد داشت عقدهٔ تن را کسی کز رشتهٔ جان واکند
1 دل آشفتهٔ من کی دماغ گلستان دارد که شاخ گل به چشمم حکم تیغ خونفشان دارد
2 بود در پردهٔ نومیدیم امیدواریها که در خود هر گره چون غنچه ناخنها نهان دارد
3 بلغزد پای دلها بسکه سوی پستی فطرت زمین در دیدهٔ مردم شکوه آسمان دارد
4 نمی باشد دو رنگی در طریق راستان جویا که شمع بزم در دل هر چه دارد، بر زبان دارد
1 شور خندیدن گل چون به سر جوش آید یادم از قهقههٔ آن بت می نوش آید
2 غافل از نالهٔ حیرت زدگانی هیهات چه فغانها که به گوش از لب خاموش آید
3 غم درویش نشانید به خاکم چو خدنگ چون کمان آنکه به صد زور در آغوش آید
1 شب که دل اندیشهٔ آن نشتر مژگان کند همچو طنبورم به تن هر رگ جدا افغان کند
2 شوخ بیباکی مرا از بس به دل افکنده شور قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد طوفان کند
3 جوهر تیغت زقرب آن میان بر خویشتن آنقدر ناله که شمشیر ترا سوهان کند
4 عشق را مشکل بود در سینه مخفی داشتن شعله را تا کی کسی در نیستان پنهان کند
1 شب که یاد چشم مستش از غمم افزوده بود آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود
2 پشت بر دیوار آهن داشتم از فیض صبر همچو جوهر تا دلم در پیچ و تاب آسوده بود
3 در نقاب شرم از بس حسن مستوری نهان چهرهٔ تصویر او هم از حیا نگشوده بود
4 عالمی را گرچه شب بر خاک بیهوشی فکند همچنان پیمانهٔ چشم تو ناپیموده بود
1 بلبلی نیست دل خسته که نالان نشود داغ عشق تو گلی نیست که خندان نشود
2 توبه کرد آنکه زهم صحبتی دختر رز مرد باشد اگر از کرده پشیمان نشود
3 جنگ را خوی تو داده است در آفاق رواج مهر با صبح چرا دست و گریبان نشود
4 صبر را لنگر خود ساز که در لجهٔ عشق زورقی نیست که سیلی خور طوفان نشود
1 زمی حسن فرنگش چون به فکر آب و رنگ افتد چنان رخسارش افروزد که آتش در فرنگ افتد
2 اگر زخم تو ننوازد مرا از گرمی آهم چنان کز نوک مژگان اشک پیکان از خدگ افتد
1 دل به زخم خنجر احسان کس بسمل نشد صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
2 عاشقانت را بود با درد پیوند دگر بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
3 می رسد جان در گداز تن به معراج قبول استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
4 زینت تن باعث نقص هنر کی می شود جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
1 آنانکه میل وصل تو خود کام می کنند آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند
2 یک قطره خون از مژهٔ غم چکیده ایست آنرا که عاشقان تو دل نام می کنند
3 مستان به رنگ شیشهٔ ساعت ز رفتنت گرد کدورت از دل هم وام می کنند
4 یابند لذت شکر از سرکهٔ جبین آنانکه خو به تلخی دشنام می کنند
1 ترک دنیا باعث نیکویی حال تو شد همچو موج افشاندن دستی پر و بال تو شد
2 ریخت گرد خط به گرد عارضت زان کز حیا گردش رنگ آسیای دانهٔ خال تو شد
3 هر طرف سرو روانت در خرام آمد به ناز چشم مردم همچو نقش پا به دنبال تو شد
4 خیرگی با سایه پرورد نزاکت کافری است ای نگه آن صفحهٔ رخسار پامال تو شد