تا بر رخ تو زلف پریشان از جویای تبریزی غزل 634
1. تا بر رخ تو زلف پریشان نمی شود
آشفته خاطریم به سامان نمی شود
1. تا بر رخ تو زلف پریشان نمی شود
آشفته خاطریم به سامان نمی شود
1. گل به آن روی نکو می ماند
مل به لعل لب او می ماند
1. رهی از خود نرفتن غیر گمراهی نمیباشد
ز خود تا آگهی میباشد آگاهی نمیباشد
1. دل به قدر عقل هر کس را اسیر غم شود
چون سبک مغزی فزون شد سرگردانی کم شود
1. در این زمانه خوشش باد اگر غمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
1. زموج چین توانی ساده کردن گر جبین خود
کشی چون آفتاب آفاق را زیر نگین خود
1. می نشاط که در جام شاه ریخته اند
به ساغر دل هر خاک راه ریخته اند
1. فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
1. عشاق همچو دل به بر شیر خفته اند
این قوم زیر سایهٔ شمشیر خفته اند
1. لب تو چون نمک نوشخند خواهد شد
صدای قهقههٔ گل بلند خواهد شد
1. هر که محو جلوهٔ جانان شود، جانان شود
قطره، عمان می شود چون واصل عمان شود
1. طعن ها زاهد به عشق پاک دامن می زند
از سفاهت آستین بر شمع ایمن می زند