1 تا نفس باشد ستون خیمهٔ تن چون حباب جز هوایش در سر شوریدهام سامان مباد
2 بعد ازین جویا دلت در موج خیز اضطراب از فراق کامران بیگ و ملک سلطان مباد
1 تا بر رخ تو زلف پریشان نمی شود آشفته خاطریم به سامان نمی شود
2 ارباب جستجوی به راهش سپرده اند آن پای را که رزق مغیلان نمی شود
3 کو لمحه ای که پنجهٔ مژگان شوخ او با چاک سینه دست و گریبان نمی شود
4 آن را که یکه تاز ره جستجوی اوست پای طلب حصاری دامان نمی شود
1 نه تنها غنچه را کیفیت چشمش سبو بخشد که گل را عارض زلفش شراب رنگ و بو بخشد
2 اگر ساقی نگاه اوست مستان زندگانی کن خدا جرم سیه کاران به چشم مست او بخشد
3 فلک جولان شوم در بیخودی از ساغر لطفش شررواری اگر سرگرمی ام آن شعله خو بخشد
4 به رنگ چشم مست یار خواهم نکته سنجان را خدا در شعر پردازی زبان گفتگو بخشد
1 سرو نازم چون بی گلگشت در رفتار شد چار دیوار چمن از موج گل سرشار شد
2 آه از غفلت که عمرم در سیه کاری گذشت این ره از لغزیدن پا قطع چون پرگار شد
3 چون شرر در سنگ ابنای زمان در غفلتند مفت هشیاری کز این خواب گران بیدار شد
4 بیم در آب و هوای سر زمین عشق نیست پنجهٔ شیران در این وادی گل بی خار شد
1 زبزم غیر در ظاهر چه شد گر یار برگردد چو مژگانش ز خود یارب دلش زاغیار برگردد
2 در آوازم اثر کرده است از بس ضعف تن بی او صدای ناله ام حاشا که از کهسار برگردد
3 شوی با لطفش ار با خاک یکسان صاحب اقبالی بود برگشته بختی آنکه از کس، یار برگردد
4 شمیم صد چمن زیبد غبار راه جولانش به چشمم چون نگه زان گلشن رخسار برگردد
1 چون شدم از خویش ره در بزم یارم داده اند رفته ام تا از میان جا در کنارم داده اند
2 بر مآل خویش خندم یا به اوضاع زمان من که همچون گل یک خنده وارم داده اند
3 هر سر مو جوش وحدت می زند بر پیکرم تا ز دل پیمانهٔ لبریز یارم داده اند
4 چون گل داغش بخندد در فضای سینه ام دیدهٔ گریان تر از ابر بهارم داده اند
1 دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
2 دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار بر بام آفتاب توان زین کمند شد
3 از بسکه خورده خون دلم را بجای شیر آهوی چشم او به همین بره بند شد
4 دامن زند تپیدن دل بسکه در برم بر سر چو شمع شعلهٔ داغم بلند شد
1 عشقم غلام خویش ز بخت سعید کرد از فیض رنگ زرد مرا زر خرید کرد
2 هر کس گرفت روزه در این نشئه از حرام چون از زمانه رخت سفر بست عید کرد
3 سرگرمی کسی که ز جام ریاضت است در ساغر از گداز تن خود نبید کرد
4 در خون اشک بسکه تپد لاله دشت را هر جلوهٔ تو محشر چندین شهید کرد
1 گریهٔ مستی شگون دارد حریفان سر کنید باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
2 می پرستان می نهم لب بر لب مینا مباد موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنید
3 گر همه یک قطره آن روست پالش لازم است این نصیحت را در گوش خود از گوهر کنید
4 وصف آن گل پیرهن زاندیشه ها بیگانه است گو خیال خویش را صد پرده نازک تر کنید
1 در دل، آنانکه غم یار نهان می دارند شعله ای را بخس و خار نهان می دارند
2 عزلت آنانکه گزیدند پی شهره شدن راز در پردهٔ اسرار نهان می دارند
3 غنچهٔ لاله صفت چون جگر آشامان داغ را در دل افگار نهان می دارند
4 به سر زلف تو آنانکه دلی باخته اند مهره را در دهن مار نهان می دارند