1 دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد
2 دل غمدیده را آخر هجوم گریه کند از جا چو سیلابی که سنگ از دامن کهسار می آرد
3 ز بس لبریز او شد تنگنای خاطرم جویا نفس از سینه ام بر لب پیام یار می آرد
1 کامت چو در شوی به خطرها همی دهند در بحر غوطه زن که گهرها همی دهند
2 در فکر روزیانه مخور غم که هر سحر از آفتاب زر به سپرها همی دهند
3 جایی که پردهٔ لب اظهار خامشی است فریاد را چه مایه اثرها همی دهند
4 از سرد و گرم حادثه چون نخل سربلند یکره زجا مرو که ثمرها همی دهند
1 چشم خودبینی که مست جام زیبایی بود همچو نرگس بی نصیب از فیض بینایی بود
2 ای حکیم از جام یکرنگی به بزم ما بنوش مجلس احباب ما را فیض تنهایی بود
3 می شود احرام بند کعبهٔ مقصود دل کشتی می در محیط غم چو دریایی بود
4 حلقه چون گردد بقدر زور برگردد کمان خم به پشت چرخ درخورد توانایی بود
1 حسن صوتی آتش افروز دل من می شود این چراغ از شعلهٔ آواز روشن می شود
2 می توان در رفتن از خود بیشتر برداشت فیض مرغ را زان دست در پرواز دامن می شود
3 با حریف تندخو دایم خموشی پیشه ام آنچه از تمکین او کم گردد از من می شود
4 سختی و نرمی بهم در کار باشد زانکه تیغ می برد چون اتفاق آب و آهن می شود
1 چشم مخمور تو چون بازار صهبا بشکند از شکست رنگ می ترسم که مینا بشکند
2 موج صاف لعلگون، در ساغر زرین او خار در پیراهن گلهای رعنا بشکند
3 تا شود استاد از آن اندام طور جلوه را سرو زانو پیش آن شمشاد بالا بشکند
4 هر سر موز کز بناگوش تو سر بیرون کند یک گلستان خار حسرت در دل ما بشکند
1 عیب نخوت در لباس فقر عریان تر شود در ضعیفی ها رگ گردن نمایان تر شود
2 در گشاد کارهای بسته چندین غم مخور هر قدر پیچد گره بر خویش چسبان تر شود
3 کارهای مشکل آسان می توان شد به سعی لیک اگر بر خود نگیری مشکل آسان تر شود
4 دل پشیمان شد ز ترک باده پیش از بهار چون به جوش آمد گل و بلبل پشیمان تر شود
1 آه اگر از پیش چشم آن سرو قامت بگذرد چون ز پیشم بگذرد بر من قیامت بگذرد
2 چون نیاید از زبان هرگز ادای حق شکر وقت آنکس خوش که عمرش در ندامت بگذرد
1 کس به سعی از پای دل زنجیر نتواند گشود این گره را ناخن تقدیر نتواند گشود
2 همچو سم گر پنجهٔ تدبیر نتواند گشود عقده ای از رشتهٔ تقدیر نتواند گشود
3 شرمگین شوخ مرا از بسکه دربند حیاست کلک مانی چهرهٔ تصویر نتواند گشود
4 چشم او همدست ابرو گشت در تسخیر دل ملک را تنها همین شمشیر نتواند گشود
1 میرود ظلمت چو خورشید از کمین پیدا شود غم نهان گردد چو آن نازآفرین پیدا شود
2 در رم گم شد دل از همراهی سیل سرشک عاقبت در کوچه بند آستین پیدا شود
3 شبنمی را کی بود تاب فروغ آفتاب محو گردم هر کجا آن مه جبین پیدا شود
4 ظلمت کلفت برد جویا زدل از یک نگاه شمع من چون با عذار آتشین پیدا شود
1 ز تیغ ناز خون خلق بیرحمانه می ریزد به آیینی که گویی باده در پیمانه می ریزد
2 فشارد بر دلم دندان ز هر دندانه از غیرت چو طرح اختلاط آن زلف کج با شانه می ریزد
3 به سعی خود گشودن کی توان قفل در روزی کلید اینجا بسان ماه نو دندانه می ریزد
4 گدازد آتش رشکش چنان امروز گلشن را که رنگ از ساغر گل چون می از پیمانه می ریزد