1 گل فیض از ریاض حسن زاهد چیدنی دارد چرا می پوشی از حق چشم، باطل دیدنی دارد
2 که با چشم سخن گویت تواند بود همدستان سرت گردم زبان ناز هم فهمیدنی دارد
3 گره بیگانه است از جبههٔ گل شوخ من واشو چه گفتم غیر یک قربان شوم رنجیدنی دارد
1 آه تا برخاست از دل اشک غلتان میشود چون هوا گیرد بخار از بحر باران میشود
2 شد ریاضت قوت روح ما که شمع بزم را هر قدر میکاهد از تن روزی جان میشود
3 چون طلوع صبح کز فیض جهان روشن میشود گر تو لبخندی کنی عالم گلستان میشود
4 ای دل از کوچکنهادیهای خصم ایمن مباش یک شرر آتشفروز صد نیستان میشود
1 هر سحر کز روزن آن رشک پری سر می کشد آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
2 کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق این ترازو خاک را با زر برابر می کشد
3 در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد
4 می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد
1 کباب خود دلم را شعلهٔ آواز او دارد چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد
2 نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد
3 بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد
4 گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد
1 آه از لب چون شکر خوبان سمرقند کش نیشکر قامتشان راست ثمرقند
2 از لطف مزاجی که تو داری، نپسندی از شیرهٔ جان ریخته باشند اگر قند
3 نبود نمک چشم تو با دیدهٔ بادام حاشا که بود چاشنی لعل تو در قند
4 شیرینی گفتار وی از پهلوی لبهاست آری به عمل آمده جویا ز شکر، قند
1 تو آفت دل و جان نزار خواهی شد تو برق خرمن صبر و قرار خواهی شد
2 چنین که جوش ترقی است آب و رنگ ترا گل سرسبد روزگار خواهی شد
3 شوی دمی که چو ماه تمام خرمن فیض زیمن دیدهٔ شب زنده دار خواهی شد
4 چنین که لطف تنت دمبدم فزون گردد لطیف تر ز شمیم بهار خواهی شد
1 در سینه آنچه این دل مایوس می کند کی در فرنگ نالهٔ ناقوس می کند
2 آنجا که سرو قد تو آراست بزم رقص رنگ پریده مستی طاؤس می کند
3 گر حکیمانه زند کس چو تو ساغر جویا می نگوییم که افسرده ادراک زند
1 دولت کسی ز پهلوی حسنت هوس کند کاندیشهٔ شکار هما با مگس کند
2 با یاد عارض تو اسیری که دل خوش است پیوسته سیر گل ز شکاف قفس کند
3 شاید تواندش قفس مرغ ناله شد دل را چو رخنه رخنه کسی چون جرس کند
4 بوسی اگر در اول مستی دهد زلطف ما را به کام دل ثمر پیش رس کند
1 غنچه تا بگشود لب، خونیندلم آمد به یاد لاله را دیدم چراغ محفلم آمد به یاد
2 در فضای باغ دیدم داغهای لاله را چشم در خون خفتهٔ داغ دلم آمد به یاد
3 جلوهگر شد موج تا در دیدهام با اضطراب پرفشانیهای مرغ بسملم آمد به یاد
1 خون دلم چو از سر مژگان فرو چکید صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکید
2 آبی که خورده بود دل از دیدن تو دوش امروز اشک گشت و ز مژگان فرو چکید
3 در گلشنی که سرو تو رنگ خرام ریخت خوناب ناله از لب مژگان فروچکید
4 می خوردی و زلال طراوت زعارضت چون اشک اهل درد به دامان فروچکید