دل عاشق ز منع اشک خونین از جویای تبریزی غزل 669
1. دل عاشق ز منع اشک خونین غرق خون می گردد
کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
1. دل عاشق ز منع اشک خونین غرق خون می گردد
کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
1. دل از مهر می و معشوقم آسان بر نمی خیزد
دلی هرگز کس آسان از سر جان بر نمی خیزد
1. هرگز از پیش نظر آن رخ رخشان نرود
که مرا خون دل از دیده به دامان نرود
1. به شوخی برق را راه تپش بر بال و پر بندد
به تمکین کوه را چون کوچک ابدالان کمر بندد
1. دل را به قدر خمکده ها جوش داده اند
تا منصب قبول تو می نوش داده اند
1. تنها نه همین یارم گوش سبکی دارد
با گوش سبک چون گل روی تنکی دارد
1. نه آسان زان سر کو عاشق بیدل برون آید
ز جوش گریه هیهات است پا از گل برون آید
1. نیکی به خلق چرخ زبرجد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
1. گر از بحرین چشمم ابر نیسان مایه ور می شد
صدف تفسنده مجمر می شد و اخگر گهر می شد
1. تا دلم هنگامهٔ مهر و وفا را گرم کرد
خوی آتشناک او بزم جفا را گرم کرد
1. قهقهه خنده مرا در غم او ناله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
1. با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند
همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند