1 شور در زیر فلک زان لعل میگون شد بلند در جهان غوغا از آن بالای موزون شد بلند
2 سایهٔ نعلی ست در هنگام جولانش هلال مهر گردی از سم گلگون به گردون شد بلند
1 بی تو چشمم حلقهٔ گلدام حیرانی مباد دود دل مرغولهٔ زلف پریشانی مباد
2 حد طبعم لباسی برنتابد شعله وار بر تنم جز جامهٔ چسپان عریانی مباد
3 دل چو گردد آب کوه صبر را از جا کند کشتی ام یارب در این سیلاب طوفانی مباد
4 غیر من جویا به بزم رقص آن طاووس خلد دیگری سرگشتهٔ گرداب حیرانی مباد
1 چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون میرود نافه میبالد چنان کز پوست بیرون میرود
2 میکشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش سرو آزادم ببین نام خدا چون میرود
3 بس که چشم میْپرستت دشمن هشیاری است گر فلاطون آید از بزم تو مجنون میرود
4 جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل حرف در بیدردی یاران محزون میرود
1 به ره طرح چمن پیوسته رخسار تو می ریزد ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو می ریزد
2 به نیسان بهاری لاف هم چشمی زند اشکم گهر در دامن دل بسکه گفتار تو می ریزد
3 بنای زندگی تا چند می خواهی بپا باشد که خاکی هر نفس از کهنه دیوار تو می ریزد
4 چه می بودی نمی گشتی اگر تمکین عنانگیرت شرر در جیب شوخی وضع هموارتر می ریزد
1 غنچه از نسبت لعل تو نزاکت دارد نمک از پهلوی حسن تو ملاحت دارد
2 از دل خون شدهٔ من چه نشان می طلبی آنقدر گم شده در عشق که شهرت دارد
3 می دهد داد ملاحت ز تبسم لعلش قهقهه خندهٔ او شور قیامت دارد
4 غم دوریش نشانید به خاکم چو خدنگ نونهالی که خدایش به سلامت دارد
1 عاقلان موعظه را زیب ده هوش کنند چون برآید گهر از بحر در گوش کنند
2 آه دلسوختگان کم نشود بعد از مرگ بیشتر دود کند شمع چو خاموش کنند
3 هر قدر درد تو آرد به دلم روی کم است درخور حوصله رسم است که می نوش کنند
4 نگهت بیخبر از خویش کند مردم را باده را راهزن قافلهٔ هوش کنند
1 رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند
2 هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند
3 در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند
4 دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند
1 لب تو چون نمک نوشخند خواهد شد صدای قهقههٔ گل بلند خواهد شد
2 چنین که گشته نمک پاش خنده لعل لبت علاج درد دل دردمند خواهد شد
3 عجب که مهر به معراج حسن او برسد شراره ای چقدرها بلند خواهد شد
4 دلم عبث نه به آن زلف عنبرین آویخت به بام عرش برین زین کمند خواهد شد
1 چه کامها که قدح از تو برنمی گیرد چه مایه فیض کزان لعل تر نمی گیرد
2 بکن ستایش اهل کمال در غیبت که روی آینه را کس به زر نمی گیرد
3 بود زسرمهٔ آهم فروغ دیده مهر که این چراغ به هر شعله در نمی گیرد
4 بتی که نیست خبردار خویش از مستی چه می شود اگر از ما خبر نمی گیرد
1 دل مرا در پیری از قهر الهی میتپد تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی میتپد
2 عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی میتپد دل ز قلاب محبت همچو ماهی میتپد
3 یاد حسن شعلهناک آتشافروز دلت بیتو در چشمم سپندآسا سیاهی میتپد
4 نسترن زار بناگوشی به یادم آورد در برم دل از نسیم صبحگاهی میتپد