1 زفن خویش نفعی اهل فن هرگز نمی یابد زبان چون گوش فیضی از سخن هرگز نمی یابد
2 چو ریگ شیشهٔ ساعت کسی ذوق سفر داند که آرام و سکون را در وطن هرگز نمی یابد
3 برون از پوست سیر عالم آزادگی خواهم تنم آسایشی زین پیرهن هرگز نمی یابد
4 زآب دیده می بالد گل داغ جگر جویا جز اشک ما طراوت این چمن هرگز نمی یابد
1 هر که محو جلوهٔ جانان شود، جانان شود قطره، عمان می شود چون واصل عمان شود
2 همچو آن بلبل که بر روی گل مستی کند بوسه از لبها به رخسار تو بال افشان شود
3 پای مژگانت ز گرد سرمه می آید به سنگ این سزای آنکه از چشم تو روگردان شود
4 محو دیدار تو از فیض نگاه چشم پاک همچو شبنم می تواند پای تا سرجان شود
1 سالکانی که به خورشید رخت دل بستند شبنم آسا به نگه سوی تو محمل بستند
2 به طپش از قفس، امید رهایی غلط است این طلسمی است که بر بازوی بسمل بستند
3 رنگ شادی به رخ از پهلوی دل چشم مدار این حنا غنچهٔ گل را به انامل بستند
4 رهروانی که فروماندهٔ استدلالند سدی از سنگ نشان در ره منزل بستند
1 شکست از جوش غم بازار رنگم ناله پیدا شد به خود پیچید آهم شعلهٔ جواله پیدا شد
2 سرشکم آب و رنگ خون حسرت گشت بیرویت به خون غلتید آهم بیتو داغ لاله پیدا شد
3 تب عشقش ز بس بیتاب دارد خاطر جویا نگاه گرم کردم بر لبش تبخاله پیدا شد
1 چون نگاهی سوی من زان چشم مخمور افکند دل تپیدنها مرا از بزم او دور افکند
2 بسکه در دل ناله را دزدیده ام از شرم غیر قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد شور افکند
3 دشت وسعت مشربی رنگ جهان تازه ای می تواند در فضای دیدهٔ مور افکند
4 از شراب جلوه ات یابد چمن گر خرمی جام لاله داغ را چون درد می دور افکند
1 آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود قطره دریا می شود چون واصل دریا شود
2 قفل بر مخزن نشان مایه داریهای اوست راز عشق از بستن لب بیشتر رسوا شود
3 قامت و رفتار او را دید چون سرو چمن شد خرامان تا بلا گردان آن بالا شود
4 بسکه دزدیم نگاه شرم ازرخسار یار چشم دارم دیدهٔ داغ دلم بینا شود
1 در فضای سینه چون شاهین یادش بر پرد مرغ هوشم با تذرو رنگ پر در پر پرد
2 هر قدر باشد قوی با فرع محتاج است اصل مرغ اگر شاهین بود از پهلوی شهپر پرد
1 خاکساری جوشن شمشیر آفت می شود کوتهی دیوار را حصن سلامت می شود
2 رفتگان را طور رفتارش برانگیزد زخاک قامتش چون در خرام آید قیامت می شود
3 هر مجازی را به درگاه حقیقت مسلکی است چون هوس برخویشتن بالد محبت می شود
4 رحم در دلها کن ای ساقی که از جام دگر عارض او برق خرمن سوز طاقت می شود
1 مانع سوز دل خستگی آزرم شود کی علاج تب عشق از عرق شرم شود
2 دین و دل نذر گذارم تو مگر رام شوی می کشم چله کمان تو مگر نرم شود
3 گردد از عکس رخش موم صفت آینه آب هم چو خورشید مه من چو ز می گرم شود
4 می شود شرم ز بالای خرامت شوخی شوخی از پهلوی تمکین تو آزرم شود
1 سرخی از لعل تو زایل به مکیدن نشود هیچ کم لاله ازین باغ به چیدن نشود
2 پی به مقصد نبری تا نگریزی از خویش طی این مرحله جز پای بریدن نشود