1 رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد
2 دل اهل ریا از ترک دنیا تیره می گردد سحر را چشم پوشیدن شب دیجور می سازد
3 ز دونان بیشتر اهل بصیرت در تعب باشند مگس با چشم مردم خویش را زنبور می سازد
4 علاج چرخ کج رو پشت دست همتم داند کمان سخت را سرپنجهٔ پرزور می سازد
1 به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند
2 شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند
3 گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی اگر ته جرعهٔ خود را به خاک گلشن افشاند
4 ضعیفم لیک هرگز ناز گردون بر نمی دارم من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند
1 بگو به پیرمغان که شبها به روی میخواره درنبندد که هر که بهر شکست دلها کمر ببندد، کمر نبندد
2 شب فراقت سر تو گردم به گرد خاطر مگرد چندین حذر که آهم چو نخل شعله بری به غیر از شرر نبندد
3 زبخت واژون و جوش گریه ز طالع دون و فرط زاری هجوم اشکم شب وصالت عجب که راه نبندد
4 به ترک دنیا مگر توانی ز رنج مردن نجات یابی کسی که در شد به کنج عزلت کمر به قصد سفر نبندد
1 زخم دلم چو غنچه فراهم نمی شود ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
2 از منعمی بخواه که هر چند می دهد هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
3 زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد اما هزار حیف که آدم نمی شود
4 با آنکه هست بر دل سنگین بنای او هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
1 آنکه چون جامی خورد آتش به بزمی در زند آفت دوران شود گر ساغر دیگر زند
2 می تواند گشت از خوان که و مه کامیاب دست تسلیم آنکه دایم چون مگس بر سر زند
3 می تواند روز و شب تاج سر افلاک بود هر که استغنا چو مهر و ماه بر افسر زند
4 مدت ایام دولت پنج روزش بیش نیست مدعی جویا چو گل گیرم که طبل زر زند
1 ز چشمم جز سرشک لعلگون بیرون نمیآید بلی هرگز در از دریای خون بیرون نمیآید
2 نمکها بر جراحت زد تن درد آشنایم را دلم از خجلت شور جنون بیرون نمیآید
3 دلم را هرقدر خواهی به سنگ امتحان بشکن صدا زین ساغر لبریز خون بیرون نمیآید
4 نباشد شکوهای صاحب هنر را بر زبان جویا که هرگز از رگ یاقوت خون بیرون نمیآید
1 میان او که در اندیشه در نمی آید عجب نباشد اگر در نظر نمی آید
2 چه اضطراب که خورشید را به تن نفکند کسی به شوخی حسن تو برنمی آید
3 تو هر قدر که شوی شوخ و شنگ معذوری که پاس خویش ز غلطان گهر نمی آید
4 به یک نگاه کند با دل آنچه هر مژه اش هزار سال زصد نیشتر نمی آید
1 آنانکه جام مهر تو بر سر کشیده اند چون ماه چارده سر از افسر کشیده اند
2 چون بوی غنچه درد ترا لخت لخت دل از شوق جمع آمده در بر کشیده اند
3 لبریز رنگ لعل و سفیداب گوهرند بر صفحه ای که شکل تو دلبر کشیده اند
4 آنانکه مست نشئهٔ توحید گشته اند جام ولای ساقی کوثر کشیده اند
1 اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
2 کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
3 نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
4 به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
1 زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد به رنگ شمع محفل شعله مغز استخوان باشد
2 شرف دارد بر آهوی حرم صدبار آن صیدی که غلطیده به خون از تیر آن ابرو کمان باشد
3 دمی خالی نباشد از خیالش دیده ام جویا در این آیینه دلیم عکس چون جوهر نهان باشد