بی تو ساغر لخت دل چون لاله از جویای تبریزی غزل 741
1. بی تو ساغر لخت دل چون لاله دارد در کفش
قطرهٔ می سوزش تبخاله دارد در کفش
1. بی تو ساغر لخت دل چون لاله دارد در کفش
قطرهٔ می سوزش تبخاله دارد در کفش
1. با صدانداز نشست آن بت رعنا در پیش
غم پس سر شد و بگرفت قدح جا در پیش
1. می مکد خون دلم را غنچه عنابی اش
می زند بر آتشم دامن قبای آبی اش
1. طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
1. سرشته اند ز فیض هوای صبح تنش
زموج پرتو ما هست تار پیرهنش
1. تا یاد ترا کرده دلم راهبر خویش
پر در پر عنقا بپریدم ز بپریدم ز بر خویش
1. هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
1. ز حیرت ماند در بند چکیدن گوهر کوشش
وگرنه قطرهٔ آبی است از شرم بناگوشش
1. ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش
دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش
1. نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
1. در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش
غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش
1. حسن معنی را وی بینا ز نادیدن به خویش
گنجها در خویشتن یابی ز نسپردن به خویش