1 از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
2 با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد فردا به جام صاف امیدش می کنند
3 دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
4 جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
1 نه تنها بی تو رنگ از روی گل آزاد برخیزد که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخیزد
2 زخاکم آن قدر بود بهار درد می آید که چون گردم نشیند بر زمین فریاد برخیزد
3 زهجرت اشک خونین ریخت دردآلود از چشمم به رنگ لاله ای کز تربت فرهاد برخیزد
4 عروج رتبه در پستی نماید خویش را جویا سبک سیری که در راه طلب افتاد برخیزد
1 اگر شه ور گدا کز مرگ دایم بر حذر باشد بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد
2 مرا در شیشهٔ دل بادهٔ راز است می لرزم که اینجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد
3 مزن لاف محبت گر نداری همت شیران به راه عشق دل بازی ز پهلوی جگر باشد
4 به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد
1 هر که از شمشیر نازت نیم بسمل ماند ماند هر گره کز چین ابروی تو در دل ماند ماند
2 نیست جولانگاه هر کس شاهراه بیخودی رفت از خود هر که دانست آنکه غافل ماند ماند
3 دیدهٔ آیینه از حیرت نمی آید بهم هر که محو روی آن شیرین شمایل ماند ماند
4 کشتی ما در محیط باده دریایی شده است محتسب کز جهل بیرون گرد ساحل ماند ماند
1 گر صبا با نکهت زلفش سوی هامون شود نافهٔ آهو چو داغ لاله غرق خون شود
2 هر که مجنون می تواند بود در فصل بهار بوالعجب دیوانه ای باشد که افلاطون شود
3 نکهت گل شد پر پرواز بر روی هوا هر که امروز آمد از خلوت برون مجنون شود
4 از فشارش در نهاد سنگ خون گردد شرار حال دان زان پنجهٔ مژگان ندانم چون شود
1 دلا ببال که روزی غبار خواهی شد غبار توسن آن شهسوار خواهی شد
2 چو مه در آب مبین خویش را در آیینه از این قرار تو هم بی قرار خواهی شد
3 زصاف طینتی امیدوار شو جویا که همچو آینه امیدوار خواهی شد
1 از سخن یک جو نه بر قدر سخن پرور فزود کی ز گوهر بر بهای رشتهٔ گوهر فزود
2 آه از غفلت که بر زنجیر طول آرزو قامت خم گشتهٔ ما حلقهٔ دیگر فزود
3 رونق دیگر گرفت از عجز من بازار ناز پیچ و تابم تیغ بیداد ترا جوهر فزود
4 اشک بر مژگان خونین جلوهٔ دیگر کند رشتهٔ رنگین ما بر قدر این گوهر فزود
1 از زمین و آسمان هرگز دلم آبی نخورد تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
2 پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
3 ایمن است از دست انداز خزان حادثات در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
4 دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
1 دلم هر گاه احرام طواف یار می بندد فلک چون غنچه اش محمل بنوک خار می بندد
2 زپیچ و تاب آن زلف گرهگیرم بود روشن که چشم جادوی او بندها بر مار می بندد
3 مرا افسرده دارد سردمهریهای او چندان که بر مژگان سرشکم چون در شهوار می بندد
4 خیال عارض او می گشاید ده در جنت به رویم باغبان گر یک در گلزار می بندد
1 در هر شکنی آهم لختی زجگر دارد زین نخل عجب دارم تا ریشه ثمر دارد
2 خوش خط شده زان حسنش کز سبزهٔ پشت لب سرمشق خط یاقوت در مدنظر دارد
3 بر سر زندش فردا ز افسوس و پشیمانی آنکس که ز ناز امروز دستی به کمر دارد
4 فریاد که ننماید جا در دل چون سنگش هر چند که فریادم در سنگ اثر دارد