1 خامه ام گاهی به او گر نامه ای انشا کند چون زبان کودکان در سالهایش واکند
2 چون سحر نور سعادت از جبینش لامع است هر که شب را روز در اندیشهٔ فردا کند
3 مژده یاران کز وفور ناز امشب دور نیست چشمش استغنا اگر در کار استغنا کند
4 می درد از تیره روزی پردهٔ ناموس عشق شعله در شب خویشتن را بیشتر رسوا کند
1 نسبتی باشد بتان هند را با پان هند حاصلی نبود بجز خون خوردن از سبزان هند
2 می کنند از بس زموی سر خودآرایی بجاست گر به درد آید سر معشوقی مردان هند
3 در سواد هند دست از لذت دنیا بشوی جز جگر خواری نباشد نعمتی بر خوان هند
4 از فریب وعدهٔ هندی نژادان غافلی ضعف در پیمان این قوم است چون پیمان هند
1 ز فیض نور معنی شام اهل دل سحر باشد چراغ خلوتم از خویش روشن چون گهر باشد
2 ز بس از خویشتن رفتند در بزم تو مشتاقان تکلم بر لب حیرت نصیبات خبر باشد
3 اگر داری عزای فوت وقت ای دل خوشا حالت نپنداری که اینجا نخل ماتم بی ثمر باشد
4 فنا شاه و گدا را همچو خم در یابد ای غافل بلند و پست عالم رمزی از زیر و زبر باشد
1 آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
2 پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
3 مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
4 داغ دارد دل مستغنی ما منعم را پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
1 زجوش ناز دندانت در نایاب را ماند تبسم بر لبت صبح شب مهتاب را ماند
2 کدامین نوگل، آئین بند گلشن شد، که هر بلبل ز هر افشاندن بالی دل بیتاب را ماند
1 عجزم از عشق محال است عنان تاب شود حسن این بادیه سد ره سیلاب شود
2 هر که لبریز هوای تو بود همچو حباب پیرهن بر تنش از آتش دل آب شود
3 بسکه سرگشتگی از صورت حالم پیداست روبرویم چو شود آینه گرداب شود
4 گر چنین روی تو دل را به طپش اندازد جوهر آینه ها محشر سیماب شود
1 آنچه از بوسی بر آن لبهای شیرین میرود کافرم هرگز به گلشن گر ز گلچین میرود
2 بر دل بلبل ز بس بنشسته زین گلشن غبار بر هوا همچون پر افتاده سنگین میرود
3 بسته بر خود هر طرف آیینهها از لخت دل نخل آهم جانب گردون به آیین میرود
4 بس که از دل میرباید طاقت و صبر و قرار شوخ میآید برم یار و به تمکین میرود
1 خوی آن جور آشنا بیگانه از هوشم کند می کند دانسته یادم تا فراموشم کند
2 حسن سرشار ترا نازم شکوهش کم مباد با وجود صد زبان چون غنچه خاموشم کند
3 غبارم بر فلک پرواز مانند ملک دارد هنوز آن کینه جو کین مرا همچون فلک دارد
4 عجب شوری ست آمیزد چو درد عشق با مستی کباب لخت دل در بزم می نوشان نمک دارد
1 اشکم چون خون زدیده چکان بی تو می رود آهم به رنگ شعله طپان بی تو می رود
2 گر قامتم دو تاست همان سوز دل بجاست آهم چو ناوکی زکمان بی تو می رود
3 دور از تو یک نفس نتوان شد به اختیار در حیرتم که عمر چسان بی تو می رود
1 پا ز سر در ره شوقش چو شرر باید کرد خردهٔ جان به کف از خویش سفر باید کرد
2 این شکرخند کز ابنای زمان می بینی لب خمیازهٔ شیر است حذر باید کرد
3 تا دل اهل بصیرت خورد از دیدنت آب فکر گردآوری خود چو گهر باید کرد
4 هیچ دانی زچه مقراض دو پلکت دادند یعنی از غیر خدا قطع نظر باید کرد