1 باشد کسی که سر خوی او ز جام دل دایم به رنگ غنچه بخندد به کام دل
2 کی دلنشین شود اگر از دل سخن نخاست گوش دل آمده شنوای کلام دل
3 از خصم خانگی به خدا می برم پناه بر صفحهٔ وجود نماناد نام دل
4 قفل درون خانه گشادن نمی توان یارب کسی مباد گرفتار دام دل
1 معنیی گر هست با رند می آشام است و بس چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
2 جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
3 بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
4 قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
1 تنها نه تنگنای دلم شد خراب خط عالم بهم برآمده از بیحساب خط
2 در چشم دید سرخی آن لعل نکته سنج شنجرف سر سخن بود اندر کتاب خط
3 زآن روی شعله ناک چو مویی بر آتش است بر عارضش مشاهده کن پیچ و تاب خط
4 نگذشته اول آنکه بطومار زلف تار روشن نکرده است سواد کتاب خط
1 در کسب هوا کوش که آزاد کند مشک بو را چو دمی همنفس باد کند مشک
2 دل را به شمیمی ز غم آزاد کند مشک هر عقدهٔ دل را گره باد کند مشک
3 پوشیده نماند به جهان جوهر معنی هر چند خموش آمده فریاد کند مشک
4 از نسبت آن جعد سیه موج هوا را آشفته تر از زلف پریزاد کند مشک
1 یادش از شوخی به دل ما را نمی گیرد قرار پرتو خورشید در دریا نمی گیرد قرار
2 سوز عشقت چون شرر در کاغذ آتش زده در سراپایم دمی یکجا نمی گیرد قرار
3 رحشتم از بسکه با آزادگی خو کرده است گرد ما بر دامن صحرا نمی گیرد قرار
4 نیستی آگه زحسن خویش کز بی طاقتی در کفت آیینه چون دریا نمی گیرد قرار
1 دارد دلم مهر علی از بس که پنهان در بغل هر ذرهٔ خاکم بود خورشید تابان در بغل
2 باشد دبستان ترا کیفیت صحن چمن چون غنچه طفلی هر طرف جزو گلستان در بغل
3 سیلاب اشکم را بود در موج خیز هجر او هر قطره طوفان در گره هر موج عمان در بغل
4 دایم ز بیم خوی او در راه جستوجوی او همچون جرس دارم دلی لرزان و نالان در بغل
1 ای ز فیض لطف عامت گشته خون ناب شیر از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
2 آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
3 پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
4 تا برات روزی ام بر ما در ایام شد غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
1 آیینه با وقار تو سیماب می شود با شوخی تو برق رگ خواب می شود
2 جرأت بود مکیدن آن لب که چون نبات تا در دهن گذاشته ای آب می شود
3 آن باده ای که حسن بمینای دل کند در پرده های دیدهٔ ما ناب می شود
4 سرگشتگیان چاه زنخدان یار را در گریه عضو عضو چو دولاب می شود
1 از آن چون آب در گلها بود آهسته رفتارش که میترسد بریزد آب و رنگ از حسن سرشارش
2 کشد مجنون ما پای طلب در دامن دشتی که دارد شوخی مژگان لیلی هر سر خارش
3 ریاضت شاهد اعمال هرکس را بیاراید گداز دل نهد آیینه پیش حسن کردارش
4 درستی جوی در کار دل از فیض شکست دل شکستن در حقیقت خانهٔ دل راست معمارش
1 غیر از ایام وصال بت دلخواه مپرس چند پرسی ز شب هجر، مپرس آه مپرس!
2 همچو شمعم دم تقریر زبان درگیرد جان من! آه، از این آتش جانکاه مپرس
3 در ره عشق تو کردم قدم از سر چو شرار اولین گام ز خود رفتنم از راه مپرس
4 این یکی جان گل آن شعلهٔ افلاک گداز از نسیم سحر و آه سحرگاه مپرس