1 بتی که برده دلم زلف عنبر بویش نشسته نکهت سنبل چو گرد بر مویش
2 چرا دلم نکشد ناز چشم دلجویش که ناوک مژهٔ او بود ترازویش
3 کسی بود به جهان دوربین که پیش نظر نهاد عینک از آیینه های زانویش
4 به شیشهٔ خانهٔ افلاک رخنه اندازد چنین به خویش ببالد هواگر از بویش
1 حسن صدا از آن دهن غنچه فام تنگ چون معنی لطیف بود در کلام تنگ
2 گل گل نموده عارضش از حلقه های زلف چون جلوهٔ ستاره به هنگام شام ننگ
3 پیوسته باشدم به قفا چشم انتظار سوزن صفت از آن سپرم ره به گام تنگ
4 چون با دل اهتزاز گشاید اسیر چرخ یارب کسی مباد گرفتارم دام تنگ
1 سوار ابلق لیل و نهار خود باشد اگر کسی بتواند سوار خود باشد
2 خوشا حضور نماز کسی که چون محراب ز خود تهی شود و در کنار خود باشد
3 به خامشی مگریز از خطر که همچو حباب دلت ز پاس نفس در حصار خود باشد
4 کسی که پاس نگه پیشه کرد چون فانوس حصار دیدهٔ شب زنده دار خود باشد
1 گل کی نهد از ناز قدم بر سر بلبل باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
2 دریاب در این باغ بهار دم عیسی غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
3 جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
4 از آه من امروز چه گلها که توان چید آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
1 چنان کز قهر او مانند صهبا آب شد آتش چو جام باده از لطفش گل سیراب شد آتش
2 سرت گردم چه باشد اینکه در پیمانه می ریزی ز خوی گرمت آتش آب شد، یا آب شد آتش
3 زبان اضطراب شمع یعنی شعله می گوید زعکس آفتاب عارضی بیتاب شد آتش
4 فکمند افسانهٔ سوز و گدازم شور در عالم میان سنگ آندم کز شرر در خواب شد آتش
1 ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس بود سمندر دل صید شاهباز نفس
2 کسی که زنده به درد طلب بود، داند که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
3 بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
4 بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
1 فصل بهاران شده ساغر بگیر از بط می خون کبوتر بگیر
2 زین رخ چشمی که ترا داده اند خرده به گل نکته به عبهر بگیر
3 دامن گلچین ز شفق شد افق کام دل از بادهٔ احمر بگیر
4 ساغر خورشید گرفته است ابر از کف ساقی قدح زر بگیر
1 با شیخ خانقاه می ناب می زنم ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
2 در دیده ام خیال تو هر دم بصورتیست هر لحظه نقش تازه ای بر آب می زنم
3 رسوائیم ز یاد بناگوش او فزود می در حجاب چادر مهتاب می زنم
4 دستم به کار سینه نیامد اگر ز ضعف مشت از تپیدن دل مهتاب می زنم
1 آب از گداز دل نخورد سرو آه اگر چون داغ لاله قد نکشد از بر جگر
2 شفتالویی به جان ز لب یار می خریم بیجا نگشته ایم به سودای او بمر
3 سرگرم رقص گشت و مباد آفتی رسد از موج پیچ و تاب به آن نازنین کمر
4 مردان برای متقیان عین راحت است بر روزه دار عید بود راحت سفر
1 می به جام گل از آن رخسار زیبا ریختند رنگ سرو از سایهٔ آن قد رعنا ریختند
2 خلوت دل روشن از فیض ریاضت می شود شمع این بزم از گداز پیکر ما ریختند
3 خواستم تا در خیال آرم شکوه عشق را چشم چون برهم زدم در قطره دریا ریختند
4 شرم افشای حقیقت مهر لب شد هر قدر صاف منصوری به جام طاقت ما ریختند