می گشاید چشم بستن قفل از جویای تبریزی غزل 801
1. می گشاید چشم بستن قفل درهای وصال
پلک ها بر هم بود چسباندهٔ مشق خیال
1. می گشاید چشم بستن قفل درهای وصال
پلک ها بر هم بود چسباندهٔ مشق خیال
1. بیند چو خرامیدن رنگین ترا گل
روبد ره جولان تو با موج صفا گل
1. به محشر تا سری از خاک بیرون آورم چون گل
سراپا پنجه گردم تا گریبانی درم چون گل
1. دارد دلم مهر علی از بس که پنهان در بغل
هر ذرهٔ خاکم بود خورشید تابان در بغل
1. آن سبک مغزی که بر تن پروری بنهاد دل
از خریت شد اسیر منجلاب آب و گل
1. هرگز نبوده غیر توام آرزوی دل
یارب تهی مباد ازین می سبوی دل
1. کو زبانی که دهم شرح گرفتاری دل
مگر از طرز نگاهم شنوی زاری دل
1. کی غمی از پا و کی پروای از سر داشتم
زان قیامت جلوه در دل شور محشر داشتم
1. ما خاک ره جلوه آن سرو روانیم
دل داده و جان باخته اش از دل و جانیم
1. چشم تا بر آفتاب عارضت وا می کنیم
همچو شبنم خویش را محو تماشا می کنیم
1. کرده جا تا آن لب میگون به افسون در دلم
غنچه سان شد برگ گل هر قطرهٔ خون در دلم
1. در راه تو گه جان و گهی سر بفشانیم
آن چیز که داریم میسر بفشانیم