1 آشنا با عشق اگر شد عقدهٔ دل وا شود قطرهٔ دریا می شود چون واصل دریا شود
1 خوشا جوش بهار تبت و دامان کهسارش به شاخ ارغوان ماند رگ سنگ شرربارش
1 رفتم اما بی تو بس بی طاقتم داد از فراق آه از غم، وای از هجران و فریاد از فراق
2 ای مغنی نالهٔ نی مغز جانم را گداخت می دهد مضمون این مصرع مرا یاد از فراق
3 تندباد آه از جا کند کوه صبر را طاقت شبهای هجران رفت بر باد از فراق
4 آنچه من می بینم از هجران او در کوه و دشت کافرم، دیدند اگر مجنون و فرهاد از فراق
1 اشتیاقم جام می را جان تصور می کند هر خمی را چشمهٔ حیوان تصور می کند
2 در غم عشق آنکه دندان بر جگر افشرده است خون دل را نعمت الوان تصور می کند
3 آنکه باشد مستی اش از ساغر سرجوش غم چشم گریان را لب خندان تصور می کند
4 هر که کوشد در سرای تن پی تکریم جان صاحب این خانه را مهمان تصور می کند
1 سرشته اند ز فیض هوای صبح تنش زموج پرتو ما هست تار پیرهنش
2 تپد شهید نگاه تو در لحد تا حشر کنی ز پردهٔ چشم غزال گر کفنش
3 توان ز حسن کلامش شنید بوی بهار به رنگ غنچهٔ خوشبو بود لب از سخنش
4 ز بزم وصل توام برد بیخودی دل تنگ چو غنچه ای که برد گلفروش از چمنش
1 حسن معنی را وی بینا ز نادیدن به خویش گنجها در خویشتن یابی ز نسپردن به خویش
2 خودفروشی را رواج از تست در بازار دهر کرده ای برپا دکانی از فرو چیدن به خویش
3 فکر کنه ذات حق، در گمرهی می افکند چاه این راهست سالک را فرو رفتن به خویش
4 معنی ام را می توان از صورت احوال یافت گشته ام طومار شرح غم زپیچیدن به خویش
1 شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
2 سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
3 من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟ پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
4 خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
1 از گل داغ جنون دارم بهاری در نظر باشدم از اشک گلگون لاله زاری در نظر
2 بعد ازین چشم تو هم نامحرم رخسار تست چون حیا دارد نگاهت پرده داری در نظر
3 عندلیب دل چو اشکم بر سر مژگان بود از خیال گلرخی دارم بهاری در نظر
4 پیکرم از درد هجر او نمی دانم چه شد خواب می بینم که می آید غباری در نظر
1 چو مهر دوست مرا در حریم جان تابد به رنگ شمع ز نور دلم زبان تابد
2 به درد نکته سراباش! آه از سختی که نارسیده به درگاه دل عنان تابد
3 چنانکه آینه تابان شود ز پرتو مهر ز باده آن گل رخسار آنچنان تابد
4 به غیر داغ دل دردمند عاشق نیست ستاره ای که در این تیره خاکدان تابد
1 صبح شد ساقی همان مستی شب دارم هنوز خنده ها بر گریه های بی سبب دارم هنوز
2 غنچه گر دارد مرا گردون ز دلتنگی چه باک خندهٔ بی اختیار زیر لب دارم هنوز
3 می کند با عشق، دل زورآزماییها هنوز می رود دست و بغل چون موج با دریا هنوز
4 ضعف پیری شوق عشق و عاشقی از دل نبرد می گشاید شیشه ام آغوش بر خارا هنوز