با شیخ خانقاه می ناب می از جویای تبریزی غزل 813
1. با شیخ خانقاه می ناب می زنم
ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
1. با شیخ خانقاه می ناب می زنم
ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
1. چو وصف ابروی آن ماه عالمگیر میگفتم
سخن پیچیدهتر از جوهر شمشیر میگفتم
1. شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
1. عقل افلاطون منش را ریشخندی می زنم
بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
1. ما را بود ز خون جگر لاله رنگ چشم
بادا ترا ز باده بهار فرنگ چشم
1. دیده بر روی خیال تو شبی واکردیم
چشم پوشیده جمال تو تماشا کردیم
1. تا ز یاد او دل غم پیشه رنگین می کنم
از شراب ارغوانی شیشه رنگین می کنم
1. بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
1. به راه عشق در گام نخست از خود سفر کردم
به پا بیخودی این راه را مردانه سر کردم
1. بسکه جا کرده است مهرت در سراپای تنم
ریشه نخل محبت گشته رگهای تنم
1. از غار راه ریزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام