تا بود سودای زلفش در سر از جویای تبریزی غزل 824
1. تا بود سودای زلفش در سر شوریدهام
دانهٔ زنجیر میریزد سرشک از دیدهام
1. تا بود سودای زلفش در سر شوریدهام
دانهٔ زنجیر میریزد سرشک از دیدهام
1. نه از بیگانه چشم مردمی نه زآشنا دارم
غم عالم ندارم تکیه بر ذات خدا دارم
1. دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام
گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام
1. نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
1. به یمن همت عشقت ز قید دل رستم
بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
1. ز بیدردان مرا وا می نماید زخم پنهانم
که لبهایش بهم چسبیده از شیرینی جانم
1. روشن از سوز درون امشب چراغت می کنم
از گل داغ ای دل افسرده باغت می کنم
1. بی تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم
یک دهن خنده نشانیده به خون تا کمرم
1. و قمری از فغان خود را دمی بیکار نگذارم
به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم
1. دهد دل را به سیلاب فنا سیرابی اشکم
خورد مژگان به هم چون موج از بیتابی اشکم
1. درآمد تا در آغوش تمنا آن برو دوشم
لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم
1. بسکه با سامان شد از حسن ملیحی دیدنم
بر کباب دل نمک پاشد نگه دزدیدنم