1 ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش
2 مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش
3 دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش
4 نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش
1 کار دنیا فکر ای دانا ندارد اینقدر بهر دنیا غم مخور دنیا ندارد اینقدر
2 وسعتی در خورد وحشت آرزو دارد دلم عالم دیوانگی صحرا ندارد اینقدر
3 لاف همراهی نیارد زد به ما آزادگان وحشت از اهل جهان عنقا ندارد اینقدر
4 محتسب پیمانه نوشان را به طور خودگذار می توان برداشت دست از ما ندارد اینقدر
1 گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
2 یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
3 با هر که معنیی بود از اهل روزگار گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
4 از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر! نبود وجود دورنما را سراب وار
1 اگر غبار ره یار می توانی شد چو صبح مطلع انوار می توانی شد
2 به رنگ مردمک از ترک خویشتن بینی چراغ خلوت دیدار می توانی شد
3 اگر غبار ره جستجو توانی گشت عبیر پیرهن یار می توانی شد
4 به مهد کام نهنگ ار توانی آسودن حریف عشق جگرخوار می توانی شد
1 عیار ناقصان از فکر کامل می تواند شد زبان گر خامشی عادت کند دل می تواند شد
2 گهر در عقد گوهر با زبان حال می گوید که بی پا و سران را جاده منزل می تواند شد
3 ز برگ لاله گر برداشتن توان سیاهی را زدامان دلم داغ تو زایل می تواند شد
4 نباشد مستی با نقد دنیا فیض عقبی را کف بخشش کجا چون دست سایل می تواند شد
1 دل عاشق زفغان سیر نگردد هرگز جرس از ناله گلوگیر نگردد هرگز
2 راستان هیچگه از عزم پشیمان نشوند بی رسیدن به نشان تیر نگردد هنوز
3 لذت گریه نه هتر تیره دلی دریابد آب در دیدهٔ زنجیر نگردد هنوز
4 نرود از دل جویا هوس لعل لبش چشم پیمانه ز می سیر نگردد هنوز
1 آن سبک مغزی که بر تن پروری بنهاد دل از خریت شد اسیر منجلاب آب و گل
2 می خورم هر لحظه زخم تازه ای زان چشم شوخ بسکه از هر جنبش مژگان زند ناخن به دل
3 اختلاط زاهد افسرده با اهل نشاط سخت ناچسبان بود چون خنده بر روی خجل
4 ننگ از افعال زشتت می کند دیو رجیم وای اگر جویا ز کار خود نباشی منفعل
1 در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
2 خواهی که جا دهنده معراج عزتت با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
3 هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
4 ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
1 غنچه از دلبستگی گردیده پنهان در لباس مفت آزادی که چون سرو است عریان در لباس
2 تا به کی خواهی کشیدن چادر عصمت به روی صبح را تا کی بود خورشید تابان در لباس
3 زیب ارباب گهر عریان تنی باشد چو مهر ماه از بی جوهری گردیده پنهان در لباس
4 از دو دامن پوش خوبان، رشک گلزار است هند همچو گل نازک نهالانند عریان در لباس
1 نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
2 از بر خود افکند در سینه کندنها برون هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
3 سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
4 هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار