1 شد دل دریا کنارم ته همین از چشم تر موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر
2 بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر
3 گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر
4 بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر
1 بود از سوز دلم هر قطره خون در تن چراغ پیش ازان دم کز شرر در سنگ شد روشن چراغ
2 آهم از سوزت چراغ دودمان شعله است می توانم کردن از باد نفس روشن چراغ
3 برقع افکندیز رخسار و بسی شرمنده است پیش رویت ماه، چون در وادی ایمن چراغ
4 مردن آسا نگر کز چشم پوشیدن رود گرچه دارد خون صد پروانه بر گردن چراغ
1 بهره از یاری یاری نیستش هر که طبع بردباری نیستش
2 هر که دل در زلف یاری نیستش یک سر مو اعتباری نیستش
3 هر که ترک بندگی کرده شعار گوئیا پروردگاری نیستش
4 شاهد دنیا جمالش دلرباست لیک رنگ اعتباری نیستش
1 دست خواهش تا توان از مدعا باید کشید خویش را در سایهٔ بال هما باید کشید
2 تلخ و شیرین تا به کام خواهشت یکسان شود ساغر لبریز تسلیم و رضا باید کشید
3 در سواد هند خوش در کشمکش افتاده ایم ناز منعم بیش از ابرام گدا باید کشید
4 می سراید چشم او در هر مژه برهم زدن پردهٔ ناموس بر روی حیا باید کشید
1 ز مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش شود یاقوت دست افشار لعل خندهآلودش
2 مروت نیست با طبعم گهی از ناز میگوید چه میکردم اگر انصاف هم یارب نمیبودش
3 نگاه گرمی امشب آتشی افروخت در دلها که چشم مهر و مه روشن بود از سرمهٔ دودش
4 به امید مروت صبر بر بیداد او کردم ندانستم جفا و جور جویا خواهد افزودش
1 زل بند چاشنی باشد حلاوت از لبش شیرهٔ جان می چکد چون صاف لذت از لبش
2 ناله از دل، آه گرم از سینه، اشک از دیده ام رنگ از رخ، بو ز پیراهن، نزاکت از لبش
1 دل از مهر می و معشوقم آسان بر نمی خیزد دلی هرگز کس آسان از سر جان بر نمی خیزد
2 کنم زنجیر خالی از در پرپیچ و تاب خود چو من دیوانه ای در روزگاران بر نمی خیزد
3 چنان افتاده ایم از پا که فردای قیامت هم غبار از تربت ما خاکساران بر نمی خیزد
4 دلی سالم نجست از صیدگاه ترک چشم او بلی افتادهٔ آن تیر مژگان بر نمی خیزد
1 تنها نه همین یارم گوش سبکی دارد با گوش سبک چون گل روی تنکی دارد
2 با شعلهٔ حسن او کز باده برافروزد خورشید برین چون مه روی خنکی دارد
3 در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته است از من خودکی دارد
4 صد ساغر لبریزم نشکست خمار امشب با رطل گران ساقی دست سبکی دارد
1 در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش
2 ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار مانند نیشتر همه جا خیره سر مباش
3 بینی به روی هر که نگاهش به سوی تست مانند شمع بزم پریشان نظر مباش
4 یک ره ز رفتن پدرانت حساب گیر مغرور پنج روزه حیات ای پسر مباش
1 پای هر نخلی که بوسیدم به دوران بهار در چمن گل بر سرم افشاند احسان بهار
2 از زمین هر قطرهٔ باران برویاند گلی تخم گویی به خاک افشاند نیسان بهار
3 چون نباشد در چمن حیرت نگه نرگس که نیست چشم را سیری زنعمتهای الوان بهار
4 تا ببندد غنچه را زنار از رگهای ابر در فرنگستان گلشن شد کپستان بهار