1 دل را به قدر خمکده ها جوش داده اند تا منصب قبول تو می نوش داده اند
2 هر لخت دل زبان دگر شد مرا به کام تا همچو غنچه ام لب خاموش داده اند
3 این شیوه خاصهٔ مژه های دراز تست هر نیش را نه چاشنی نوش داده اند
4 روشندلان که مسلکشان عالم رضاست بر نیک و بد چو آینه آغوش داده اند
1 تا یاد ترا کرده دلم راهبر خویش پر در پر عنقا بپریدم ز بپریدم ز بر خویش
2 تا بام قفس قوت پرواز ندارم شرمنده ام از کوتهی بال و پر خویش
3 پیوند سرین را به میان تو چو بیند عاشق بود ار کوه نبندد کمر خویش
4 یکبار به گرد سر او گشتم و چون شمع گردم همهٔ عمر به قربان سر خویش
1 لعل لب او راست ز رنگین سخنی رنگ چندانکه ازو یافت عقیق یمنی رنگ
2 گردید کبود از اثر بوسه لب یار باشد گل شفتالوی او یاسمنی رنگ
3 شامی که بناگوش تو از پرده برآید تا صبح بود روی هوا نسترنی رنگ
4 هر قطرهٔ خون شیون بلبل به تنم داشت رفتی چو در آغوش قبای چمنی رنگ
1 میستاند باج از صرصر نگاه تند خلق حسن را در پرده بر چون در ته دامن خلق
2 در لحد جویا چراغم روشن از مهر علی است گو نباشد بر سر خاکم پس از مردن خلق
1 رفت می نوشیم ز یاد آخر شیشه از طاق دل فتاد آخر
2 خال او از ستاره سوختگی پا به زنجیر خط نهاد آخر
3 آه دل را ز جای خود برکند رفت این مملکت به باد آخر
4 چشم محتش به ناخن مژگان گره از کار دل گشاد آخر
1 قصیده ای که درآن مدح مرتضی نبود چو سبحه ای است که از خاک کربلا نبود
2 وجود پاک تو و ذات حضرت نبود چو لفظ و معنی از یکدگر جدا نبود
3 بود ز شیر فلک ربتهٔ سگت افزون گدای درگه تو کم ز پادشا نبود
4 به کیش اهل محبت کسی که از دل و جان غلام تو نبود بندهٔ خدا نبود
1 خط به گرد عارضش گرد شمیم گل بود سبزهٔ پشت لبش موج نسیم گل بود
2 لفظ و معنی در لبش با یکدگر جوشیده اند همچو رنگ و بوی گل کاندر حریم ل بود
3 می کند هر کس ز سیر باغ استشمام فیض فیض عامی لازم طبع کریم گل بود
4 از وفاداری شعار دلبری را تازه کن ورنه بودن بی وفا طور قدیم گل بود
1 غفل نبرده بهره ای از روزگار عمر وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
2 با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
3 هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
4 بیرون زحد عقل بود عالم شباب دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
1 هر که چون صبح خودنمایی کرد پیرهن بر تنش قبایی کرد
2 عشوهٔ لاجوردیی که تراست رنگ روی مرا طلایی کرد
3 چون توان دید ماه را کامشب چهره شد با تو بی حیایی کرد
4 دیدهٔ من ز دیدن رویت آشنایی به روشنایی کرد
1 از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
2 ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
3 هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
4 هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک