1 نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
2 دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
3 رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
4 شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
1 آتش آهم ز بس گلزار بی نم می شود برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
2 هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
3 در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
4 هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
1 سخن سازی چو چشم یار در دنیا نمی باشد بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد
2 به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد
3 ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد
4 به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد
1 از فیض عشق دید بسی فتح باب دل دریای رحمت است چو گردید آب دل
2 پیکان دل شکار کمان ابروی مرا زنجیر ساز آمده از پیچ و تاب دل
3 چشمم ز جوش اشک شود بحر موج خیز در سینه دور ازو چو کند اضطراب دل
4 هر لاله اش شمیم کباب جگر دهد جایی که خون فشان گذرد چون سحاب دل
1 فریاد چقدرها خورد افسوس بر امروز آن کس که نه دندان فشرد بر جگر امروز
2 از یاد بناگوش تو در باغ بهشتم دارد نفسم فیض هوای سحر امروز
3 فریاد که از آتش عشق تو نمانده است یک گوشهٔ چشم اشک مرا در جگر امروز
4 بر ناله من تنگ بود سینهٔ صحرا از بار غمم کوه ببازد کمر امروز
1 هرگز از پیش نظر آن رخ رخشان نرود که مرا خون دل از دیده به دامان نرود
2 آنکه از سینهٔ پرداغ من از مرهم رفت هرگز از پنجهٔ گلچین به گلستان نرود
3 آنچه بر چاک دل امروز ز مژگان تو رفت هرگز از پنجهٔ عاشق به گریان نرود
4 رفتن از خویش بود راهبر از مسلک عشق نروی تا ز خود این راه به پایان نرود
1 نوبهار آمد خرامان دوش بر دوش نشاط داد گلبن را بکف جامی ز سر جوش نشاط
2 خندهٔ بی اختیار گل ز هوشش برده است سینه می مالد چمن بر خاک از جوش نشاط
3 همچنان کز خاک روید غنچه ای پهلوی گل در چمن دل را کشد شادی در آغوش نشاط
4 گشته در گلشن ز فیض ساقی ابر بهار لاله مست خرمی و گل قدح نوش نشاط
1 با صدانداز نشست آن بت رعنا در پیش غم پس سر شد و بگرفت قدح جا در پیش
2 راه سر منزل وارستگی از حد دور است توسن سعی زبون دشت تمنا در پیش
3 کشتهٔ ناز تو بر عمر خضر ناز کند دم تیغ تو بود از دم عیسی در پیش
4 پرش رنگ به گرد رم ما پی نبرد نیس دل در ره رفتن زخود از ما در پیش
1 تا چند رود دل پی کاری که ندارد تا کی بود آوارهٔ یاری که ندارد
2 لعل لب او سوخت چسان خرمن جان را چون آتش یاقوت شراری که ندارد
3 دریای غم عشق مربی گهرم راست پرورده دلم را به کناری که ندارد
4 چون بار دل اهل حسد گشت ندانم دل در حرم وصل تو باری که ندارد
1 طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
2 به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
3 به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
4 کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش