1 بی جلوهٔ روی تو نظر بسته نکوتر راه نگاه دیدهٔ تر بسته نکوتر
2 ناداری ما به بود از بخل توانگر دست تهی از کیسهٔ سربسته نکوتر
3 افتد به جهان شور ز شیرینی حرفت ای پسته دهن نطق تو بر بسته نکوتر
4 بی دیدن دیدار تو چون دیدهٔ ساغر راه نظر از خون جگر بسته نکوتر
1 به فکر نام مباش اینقدر همین زنهار به زیر سنگ منه دست از نگین زنهار
2 مباش بر من دل خسته خشمگین زنهار مشو مشابه گلهای آتشین زنهار
3 مرو چو سنگ سوی زیردست خود از جای مخور به شیشهٔ دلهای نازنین زنهار
4 بود به نام خدا سک نقد دلها را به هرزه خرج مکن نقد اینچنین زنهار
1 غیر از دلم که بی تو در او گشته داغ جمع در کلبه ای که دیده هزاران چراغ جمع؟
2 آن را که به باد هوا و هوس نداد از دستبرد تفرقه باشد دماغ جمع
3 از یاد شمع روی تو در پردهٔ دلم فانوس وارگشته فروغ چراغ جمع
4 زآن چشم و عارض و خط مشکین دلم شکفت یا گشته نرگس و گل و سنبل به باغ جمع
1 دگر بوی کبابم از دل آواره می آید مگر امشب ببزم آن شوخ آتشپاره می آید
2 چو گل کز باد نوروزی بریزد بر سر خاری مرا دل بر سر مژگان که نظاره می آید
3 نشد هموار بر دل در غمش نگریستن زانرو سرشک از دیدهٔ غمدیده ام همواره می آید
4 مگر ماه من امشب می شود در محفلم طالع که هر دم در پریدن دیده چون سیاه می آید
1 چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
2 برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
3 به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
4 نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
1 گر نیست آفتاب برین در کمین برف ریزد عرق ز واهمه چون از جبین برف
2 فرش است نور صبح بروی بساط خاک یا این مکان بفیض رسید از مکین برف
3 فردا ز تیغ مهر مسخر شود زمین امروز اگرچه هست بزیر نگین برف
4 در برف می زنند ز بس دست و پا شدند هندوستانیان مگس انگبین برف
1 کدامین شب به خواب آن روی خندانم نمیآید که دریاهای خون از چشم گریانم نمیآید
2 مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را که عمری شد به طوف طرف دامانم نمیآید
3 کمانابرویی دیدم که مانند پر ناوک ز حیرانی به هم صفهای مژگانم نمیآید
4 شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم که او هرگز به گلگشت گلستانم نمیآید
1 آن دم که باده کلفتم از سینه می برد خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
2 در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
3 دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
4 موج شراب مصقل آیینهٔ دل است کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
1 نه همین چون نی، گلو بی دور ساغر بود خشک موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
2 گرچه سر تا پا تنم در بزم حیرت بود چشم چشم چشمش چون زره از پای تا سر بود خشک
3 گریه می کردم ولی از حیرت نظاره اش اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
4 می نوشتم نامه و خون از بنانم می چکد حیرتی دارم که چون بال کبوتر بود خشک
1 با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند
2 شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند
3 حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند
4 نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند