1 یار مست است امشب و من کامرانم از لبش میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
2 بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا میستانم داد خود تا می توانم از لبش
3 ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
4 غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش
1 دل عاشق ز منع اشک خونین غرق خون می گردد کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
2 سرت گردم بیا بر مردم چشمم ترحم کن چو داغ لاله تا کی بی تو در گرداب خون گردد
3 چنین کز بخت برگردیده روگردانم از مقصد عجب نبود درین ره راهزن گر رهنمون گردد
4 گرفته کار عشق و عشقبازی در حرم اوجی که گل بر گوشهٔ دستار من داغ جنون گردد
1 آمدی مستانه و گل گل طرب دارد بهار خندها از غنچهٔ گل زیر لب دارد بهار
2 تا زشور خنده رنگ قهقهه گلها که ریخت؟ دیدهٔ بد دور طوفان عجب دارد بهار
3 پرورش در دامن آب و هوای خلد یافت هم حسب دارد بهار و هم نسب دارد بهار
4 چهره اش برگ گل و خار کبودش یاسمن جلوهٔ لیلی نژادان عرب دارد بهار
1 هرگز نبوده غیر توام آرزوی دل یارب تهی مباد ازین می سبوی دل
2 جز غنچه ای که می شکفد از نسیم صبح از کس ندیده ایم درین باغ روی دل
3 تا خنجر ترا لب زخم دل مکید آمد مرا ز فیض تو آبی به جوی دل
4 تا با خودی ز حضرت دل دور مانده ای از خود برون خرام پی جستجوی دل
1 ای دل هم آرمیده و هم می رمیده باشد آه به باد رفته و اشک چکیده باش
2 جمعیت دل ار طلبی راه درد گیر یعنی به رنگ غنچه گریبان دریده باش
1 اگر از سوز عشقت سوخت دل دیوانهای کمتر وگر بر باد شد خاکسترش پروانهای کمتر
2 به پیش مستی چشمش که یارب باد روزافزون بود سامان صد میخانه از پیمانهای کمتر
3 نثار دوست کن گر نیم جانی در بدن داری ز همت دور باشد بودن از پروانهای کمتر
4 ز جوش درد بیاو خون دل در دیدهاش گردد تو ای بیدرد تا کی باشی از پیمانهای کمتر
1 صید خلق اهل ریا در گوشه گیری دیده اند دامن خود را از آن چون دام ماهی چیده اند
2 مولوی پر تکیه بر علمت مکن پرگاروار آهنین پایان در این ره بیشتر لغزیده اند
3 قدر خود بنگر به میزان تمیز اهل طبع مردم موزون سراسر مردم سنجیده اند
4 گوشه گیران فارغند از حلقهٔ اهل ریا خویش را مانند محراب از میان دزدیده اند
1 خنجر مژگان او زد زخم پنهانی به دل منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی به دل
2 تا کند با ناوک بیداد او نسبت درست داده اند از روز اول شکل پیکانی به دل
3 غنچهٔ امید ما محنت پرستان بشکفد رو کند از یاد زلفی چون پریشانی به دل
4 اهل عصیان را ندامت مایهٔ دل زندگی است سودمند افتاده تریاق پشیمانی به دل
1 به بیخودی شد از آن همزبان من تصویر که هست محرم راز نهان من تصویر
2 کتاب بی خودی ام، حاشیه است تفسیرم زبان حیرتم و ترجمان من تصویر
3 به گوش بی خبری از زبان خاموشی بیان نموده بسی داستان من تصویر
4 ترا نکرده اثر در دل آه و نالهٔ من وگرنه جامه درید از فغان من تصویر
1 دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ
2 فلک را هست در بالا دوی زینت زمهر و مه بلی شاطر بلند آوازه می گردد ز شور زنگ
3 کدورت مرد را آخر زبون خویش می سازد بپیچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ
4 شود از کینه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان سیه گردد چو بر آیینه زور آرد وفور زنگ