1 بیرخت گل در چمن آشفتگیها میکند غنچه با بوی تو در یک پیرهن جا میکند
2 پیش پیش رنگ رخسار خود از خود میرویم در چنین دوری که چشمت کار صهبا میکند
3 راز در هر دل که جا گیرد نفس نامحرم است عاشقان را دم زدن چون صبح روشن میکند
4 باز دل را دیدهام جویا هلاک درد هجر با سر زلف نکویان میل سودا میکند
1 ز روز حشر شهید ترا چه بیم بود در دو لخت بهشت از دل دو نیم بود
2 به روی لالهٔ داغ درون بغلتد آه چو صحن باغ که جولانگه نسیم بود
3 کناره جوی مباش از شعار اهل کرم کز این میان چو شوی کار باکریم بود
4 کدام درد بود سخت تر ز بیدردی دل صحیح بر عاشقان سقیم بود
1 از سینه دل جدا به تپیدن نمی شود مرغ قفس رها به رمیدن نمی شود
2 بگذار لحظه ای لب خود را بکام ما آب عقیق کم به مکیدن نمی شود
3 پای تعلق از سرمستی بکش که یار رام کسی به ناله کشیدن نمی شود
4 دیدم ترا ز دور ولی چون کنم که دل هرگز تسلی از تو به دیدن نمی شود
1 هوای او فلاطون را زخود بیگانه می سازد نگه را نوبهار جلوه اش دیوانه می سازد
2 من آن مجنون عنقا جلوه ام کز غایت وحشت برون از تنگنای آب و گل کاشانه می سازد
1 رازها را لب خاموش نگهبان باشد غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
2 رشحه ای ریخته از خامهٔ بی رنگی او هر قدر نقش که بر صفحهٔ امکان باشد
3 آتش افروز دلم آنکه به یک ساغر شد گر کشد جام دگر آفت دوران باشد
4 خال بیجاست بجز عارض او در هر جاست مسند مور کف دست سلیمان باشد
1 به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد نواله ایست که در کام اژدها گردد
2 بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
3 به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع بسی هما که به گرد سر گدا گردد
4 کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است برای روزی مردم چو آسیا گردد
1 چو بیداد محبت بیش شد حاجت روا گردد که دل را رخنه های سینه محراب دعا گردد
2 چو می از شیشهٔ واژون نگار ناز پروردم گر آید سوی من از ناز در هر گام واگردد
3 غبار غم زبس داریم بر رو گرد برخیزد گهی کز بیم خویش رنگ بر رخسار ما گردد
4 کمر بر خواری ارباب همت بسته چرخ دون به آب روی مردان روز و شب این آسیا گردد
1 می نشاط که در جام شاه ریخته اند به ساغر دل هر خاک راه ریخته اند
2 ترا شراب به چشم سیاه ریخته اند مگوی چشم به جان نگاه ریخته اند
3 خمیر مایهٔ صبحست از صفا بدنت ترا به قالب خورشید و ماه ریخته اند
4 دلم ز یاد بناگوش او نیاساید که فیض در قدم صبحگاه ریخته اند
1 زموج چین توانی ساده کردن گر جبین خود کشی چون آفتاب آفاق را زیر نگین خود
2 توانی در کمند وحدت آری خویش را آسان پس زانوی عزلت گر نشینی در کمین خود
3 کند آن کس که از شب زنده داری چشم دل روشن ید بیضا برون آرد چو شمع از آستین خود
4 به چشم خواب اگر ریزی نمک از صبح بیداری توانی ساخت چون انجم فلک ها را زمین خود
1 پیش از آن دم که قضا در پی ایجادم بود عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود
2 هست دل در طلب هر چه میسر نبود آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود
3 همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
4 صید دل شکر که منت کش صیاد نشد موج خوناب جگر خنجر فولادم بود