1 زبان که منصب او پادشاهی سخن است مدام بر در دل در گدایی سخن است
2 مرا کلام مسلسل کشیده در زنجیر کمند صید دل من رسایی سخن است
3 تلاش معنی بیگانه تا توانی کن اگر ترا هوس آشنایی سخن است
4 زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن به دور چشم تو عهد روایی سخن است
1 تا کمان ابروش از چرب نرمی دلکش است در صف مژگان نگاهش تیر روی ترکش است
2 هر که خالی شد زخود لبریز کیفیت بود هر حبابی پیش ما جام شراب بیغش است
3 هر قدر پختم خیالش همچنان خام است خام کار چشم و دل همانا کار آب و آتش است
4 هر قدر در راحت افتد نفس طغیان می کند بستر نرمی چو یابد شعله شعله از خس سرکش است
1 عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش میپیچد که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش میپیچد
2 نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش ندانم این قدر چون بر من درویش میپیچد
3 نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را به دامن هر گل و خاری که آید پیش میپیچد
4 خوشی هرگز نبیند هرکه بدخواهی است آیینش به خو پیوسته همچون مار ظلماندیش میپیچد
1 مه است روی تو یا آفتاب ازین دو کدام است مزه است لعل لبت یا شراب ازین دو کدام است
2 دو ابر و خط پشت لبت دو مطلع شوخند اسیر طور تو من انتخاب ازین دو کدام است
3 چنان ز بادهٔ شوق تو سرخوشم که ندانم دل است در بر من یا کباب ازین دو کدام است
4 دماغ روح ز بویی که تازگی بپذیرد شمیم زلف تو یا مشکناب ازین دو کدام است
1 هر موج خون به سینه مرا تیغ کین زند آن تندخو ز ناز چو چین بر جبین زند
2 دور از تو ذرهٔ من دشمن همند هر موج خون به شمع دلم آستین زند
3 ممنون نیم زگریه که شبهای هجر او آبی بر آتش دل اندوهگین زند
4 چشم سفید من چو کف از سر بدر رود اشکم چو جوش در جگر آتشین زند
1 پیوسته عشق درصدد خودنمایی است این سرو و قمری و گل و بلبل بهانه ای است
2 شبهای وصل هر مژه برهم زدن مرا بسیار دردناک تر از تازیانه ای است
3 ما بیدلان غریب دیار چمن نه ایم هر گل برای بلبل ما آشیانه ای است
4 در گرد سرمه حلقهٔ چشمش ز مردمک از بهر صید طایر دل دام و دانه ای است
1 آینه بی یاری سیماب بی حاصل بود پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
2 می رود از بس جوانی زودگویی با خزان چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود
3 در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود
4 بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود
1 نیست چشم همتم برابر نیسان چون صدف دانه ام همچون زمرد سبز از آب خود است
2 عاشق و معشوق در چشم حقیقت بین یکی است نور بر رخسارهٔ خورشید بیتاب خود است
3 دل که از آمیزش مردم کم از بتخانه نیست گر کند پهلو تهی از خلق محراب خود است
4 خانهٔ چشم مرا بدنام ویرانی مباش کاین بنای سست پی در راه سیلاب خود است
1 کام دو جهان در قدم زاری دلهاست هر کار که شد ساخته از یاری دلهاست
2 بی جلوهٔ دیدار تو بر صفحهٔ امکان هر مد نگاهی خط بیزاری دلهاست
3 از خویش رهایی مطلب بیمدد عشق آزادی جانها ز گرفتاری دلهاست
4 بیقبضه محال است که شمشیر ببرد بازو قوی از فیض مددکاری دلهاست
1 دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت دگر به ساقی کوثر که از شراب گرفت
2 به سیل اشک ندامت کسی که تن در داد پی عمارت عقبا گلی در آب گرفت
3 خداگواست که چیزی به خویش نسپارد محاسبی که تواند زخود حساب گرفت
4 عرق فشان حجاب از نگاه گرم که شد دگر که از گل رخسار او گلاب گرفت