خون دلم چو از سر مژگان از جویای تبریزی غزل 538
1. خون دلم چو از سر مژگان فرو چکید
صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکید
1. خون دلم چو از سر مژگان فرو چکید
صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکید
1. رازها را لب خاموش نگهبان باشد
غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
1. خاکساری جوشن شمشیر آفت می شود
کوتهی دیوار را حصن سلامت می شود
1. پیش رخت مراست دل داغ داغ بند
پروانه را بس است فروغ چراغ بند
1. سرو نازم چون بی گلگشت در رفتار شد
چار دیوار چمن از موج گل سرشار شد
1. ز فیض نور معنی شام اهل دل سحر باشد
چراغ خلوتم از خویش روشن چون گهر باشد
1. چو بیداد محبت بیش شد حاجت روا گردد
که دل را رخنه های سینه محراب دعا گردد
1. آنچه از بوسی بر آن لبهای شیرین میرود
کافرم هرگز به گلشن گر ز گلچین میرود
1. نونهال من ز طفلی آشنا بیگانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
1. با بار آن گل رو دل بی حجاب باشد
زان روی با سرشکم بوی گلاب باشد
1. نه تنها غنچه را کیفیت چشمش سبو بخشد
که گل را عارض زلفش شراب رنگ و بو بخشد
1. شب که یاد چشم مستش از غمم افزوده بود
آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود