در این صحرا به گوشم شور از جویای تبریزی غزل 478
1. در این صحرا به گوشم شور محزونی نمیآید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمیآید
1. در این صحرا به گوشم شور محزونی نمیآید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمیآید
1. سراپا را چو در رخت زمردفام میپیچد
به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام میپیچد
1. امشب زمی چو مجلس دلدار گرم شد
بازار گل فروشی رخسار گرم شد
1. آنانکه میل وصل تو خود کام می کنند
آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند
1. ترک همره رهنمای کوی ماه من بود
چشم پوشیدن ز مردم شمع راه من بود
1. آه تا برخاست از دل اشک غلتان میشود
چون هوا گیرد بخار از بحر باران میشود
1. چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
1. ز بس تمکین تکلم بر لبش اسرار را ماند
ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند
1. حسن صوتی آتش افروز دل من می شود
این چراغ از شعلهٔ آواز روشن می شود
1. ز تیغ ناز خون خلق بیرحمانه می ریزد
به آیینی که گویی باده در پیمانه می ریزد
1. جان آزاد گرفتار تن زار بماند
همچو گنجی که نهان در ته دیوار بماند
1. زفریادم نه بیجا کوهسار آهنگ بردارد
زدرد ناله ام افغان دل هر سنگ بردارد