1 رفتن از خویش به یادش سفر مردان است وادی بی خبری رهگذر مردان است
2 تیغ صاحب جگران است بریدن زجهان چشم بستن ز دو عالم سپر مردان است
3 ناز بر زندگی خضر کند کشتهٔ عشق هر که سر باخت در این راه سر مردان است
4 اضطرابم به ره وادی مقصود رساند طپش دل ز غمش بال و پر مردان ا ست
1 حسن رخسار تو موقوف شراب ناب نیست تیغ های موج را هیچ احتیاج آب نیست
2 قدر نعمت از زوالش بیشتر ظاهر شود عقد دندان تا نریزد گوهر نایاب نیست
3 تا نبیند زابر گوهربار مژگان ریزشی مزرع امید ما لب تشنگان سیراب نیست
4 ارتفاع مهر رخسار تو نتواند گرفت آنکه بر مژگانش از لخت دل اسطرلاب نیست
1 زبان تیغ تو در حشر عذرخواه من است شهید عشقم و لب تشنگی گواه من است
2 نشست تا به رخت گرد خط همی نالم که آه از اثر آه صبحگاه من است
3 بلند گشته چنان شهرت نکویی او که آفتاب پرستار روی ماه من است
1 چو دست جرأتش طرح شکار شیر میریزد گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر میریزد
2 چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد که آهم بر زمین سنگینتر از زنجیر میریزد
3 به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم به بام و در غبارم گردهٔ تصویر میریزد
4 سر و کارم به آتشپارهای افتاد کز خویش چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر میریزد
1 آنکه از داغ فراقت جگرش سوخته است یار اغیار شدن بیشترش سوخته است
2 اولین گام بود راه به مقصد چون برق هر که از گرم روی بال و پرش سوخته است
3 دوری از مال جهان جوی که آسوده شوی جگر لاله ز پهلوی زرش سوخته است
4 شعلهٔ آه زلب تا مژه ام را دریافت عالم هجر نگر خشک و ترش سوخته است
1 کمندانداز شوخی همچو آن گیسو نمیباشد مسیحا معجزی مانند لعل او نمیباشد
2 به ایمایی دل آهونگاهان میشود صیدش کمانداری دگر مانند آن ابرو نمیباشد
3 به راه عشق رفتم با توان ناتوانیها که پای رفتن این راه جز زانو نمیباشد
4 به خود در جنگ بدخویی ز خود رم کرده آهویی نمیباشد چو چشم او چو چشم او نمیباشد
1 چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید
2 فشار غم خورم شبها ز بس در انتظار او برون از دیده ام چون شمع مغز استخوان آید
3 ز افراط نزاکت باعث قطع سحر گردد به بزم حرف آن موی کمر چون در میان آید
4 گل افشا زند بر سر شکفتن باده نوشان را به رنگ غنچه ام راز دل آخر بر زبان آید
1 تویی که موج می ناب ارغوان لب تست خمیرمایهٔ صبح بهار غبغب تست
2 به شمع بزم از آن تا به کشتنم همراه که شوخ چشم برای چه مونس شب تست
3 زمانه از تو فتاده به تاب و تب شب و روز که ماه از تو به تابست و مهر در تب تست
4 چسان کنم گله ات کز وفور یکرنگی زبان من نسراید جز آنچه مطلب تست
1 مهربانی با خلایق پاسبان دولت است در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
2 بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
3 گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
4 باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
1 دل صاف من از وضع جهان کلفت نمیگیرد بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمیگیرد
2 توانایی صبرم کاش میبودی ازین داغم که دست ناتوانی دامن طاقت نمیگیرد
3 زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمیگیرد
4 چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلسآرایی دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمیگیرد