1 زاهد از دنیا پی تحصیل سیم و زر گذشت رشته شد گردآور گوهر چو از گوهر گذشت
2 عافیت خواهی مرو بیرون زحد اعتدال می کشد گر آب حیوان است چون از سرگذشت
3 بی تکلف می توان تاج سر افلاک گفت آنکه را چون مهر انور از سر افسر گذشت
4 قصهٔ طولانی زلف تو دارم بر زبان تا قیامت کی تواند شد تمام این سرگذشت
1 توصیف تو از بشر نیاید در کسوت گفت در نیاید
2 بی معنی عشق همچو تصویر از عالم رنگ برنیاید
3 معنی حقیقت از بزرگی در قالب لفظ در نیاید
4 گر شوق لقای او نباشد آیینه ز سنگ برنیاید
1 برخاک آنچه از مژهٔ ما چکیده است صد آنقدر به دامن دل واچکیده است
2 صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند خون جگر ز دیده نه تنها چکیده است
3 پیوسته در نهاد زمین شور قلزم است بر خاک اشک از مژه ام تا چکیده است
4 شرمنده ام که خون دل بی ادب چرا بر دامنش ز زلف چلیپا چکیده است
1 با رقیبان مکن الفت به محبت سوگند منگر جانب اغیار به الفت سوگند
2 مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن به ترحم به مدارا به مروت سوگند
3 ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
4 بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
1 شب که از بیداد او دل بیخودی آهنگ بود بادهٔ لعلی به جامم از شکست رنگ بود
2 بود خون آلوده دل در بیضه همچون غنچه ام شیشه ام گرم شکستن در نهاد سنگ بود
3 موج می بی او نمود چنگل شهباز داشت دل طپیدن بال پرواز تذرو رنگ بود
4 بسکه ذوق بی خودی شبهای وصلش تا سحر از نگاه او که سرجوش می بیرنگ بود
1 شکوه عشق به پا سقف آسمان دارد به سرو آه من این قمری آشیان دارد
2 تنی چو شمع بود در حساب سوختگان که مهر داغ به طومار استخوان دارد
3 توان به حسن ادب پاس آشنایی داشت زحفظ مرتبه این گنج پاسبان دارد
4 زحلقه حلقهٔ جوهر چو محشر سیماب شکوه حسن تو آیینه را تپان دارد
1 سهل باشد دل گر آن چشم سیه دزدیده است داغ از بیداد او کز من نگه دزدیده است
2 کار دست انداز حسن او زبس بالا گرفت بارها خورشید را از سر کله دزدیده است
1 غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
2 گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
3 دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
4 زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
1 آه کامشب محتسب آب رخ میخانه ریخت خون عشرت بر زمین بسیار بیرحمانه ریخت
2 تا به دام عشق او آرام گیرد مرغ دل دیده ام از قطره های اشک آب و دانه ریخت
3 خون آدم ریختن بر خاک پیش خوی اوست آنقدر آسان که گویی باده در پیمانه ریخت
4 واله لولی وشی گشتم که چون شد گرم رقص گرد غم از دل به دست افشاندن مستانه ریخت
1 بیشتر سرگشتگی زین چرخ پرفن می کشد هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد
2 در تمنای تماشای تو چشم داغ دل از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد
3 سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد
4 چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج از نگاه گرم از بادام روغن می کشد