جرأت می بین که مور ار بادهٔ از جویای تبریزی غزل 443
1. جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
1. جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
1. به چشمم بی رخت مینا دل افسرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
1. گل در چمن از رشک تو آرام ندارد
جز لخت دل خون شده در جام نداد
1. غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
1. به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد
غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد
1. چون برقع مشکین ز رخ آل گشاید
از پلک و مژه دیده پر و بال گشاید
1. به صد محنت دهان ما ز روزی بهرهور گردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
1. همچو جوهر همه تن دیدهٔ حیران کردند
سخت مستغرقم این آینه رویان کردند
1. کردی چو کباب ستم عشوه گری چند
یابی نمک گریهٔ خونین جگری چند
1. گر نباشد بزم حیرانی نظر نتوان گشود
نیت گر بهر طپیدن بال و پر نتوان گشود
1. سر به دورانت تهی از آرزو هرگز مباد
خالی از صاف خیالت این کدو هرگز مباد
1. بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند
گردی درین ره از پی آن شهسوار ماند