1 چشم دل بگشا که جوش حسن اوست برگ برگ انجمن آیینه دار حسن اوست
2 یک بغل چاک گریبان را کند گردآوری با دل هر غنچهٔ گل خارخار حسن اوست
3 عار باشد عارضش را گر دهی نسبت بگل چهره گشتن با مه و خورشید کار حسن اوست
4 عالمی از نرگس مستش خراب افتاده است بوالعجب کیفیتی در روزگار حسن اوست
1 در وسعتگه مشرب به رخم واکردند پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند
2 غنچهٔ لاله شد آنروز که خلوتگه داغ جای خالت به دلم همچو سویدا کردند
3 عمر بی باکی تیغ مژه های تو دراز که زهر چاک دری بر رخ دل واکردند
4 زسرش تا دم آخر نرود درد خمار بی خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند
1 آرام تو نشانهٔ هواداران دل است تعبیرخوابهای تو بیداری دل است
2 صبح است ای فلک به هراس از خدنگ آه اندیشه کن که وقت کمانداری دل است
3 بدرد عشق ره نبرد کس به گنج وصل یعنی کلید او به کف زاری دل است
1 آنچه هرگز محرم گوشت نشد داد من است وآنچه نگذشته است در خاطر ترا یاد من است
2 ناله می گردد تکلم بر لبم از درد هجر گفت و گوی من چو نی دور از تو فریاد من است
3 پنجهٔ صد کوهکن پیچیده دست قدرتم بیستون؛ دل، تیشه ناخن، پنجه فرهاد من است
1 سرمهٔ گردون به چشمم گرد راهی بیش نیست پیش ما آتش نژادان، شعله، آهی بیش نیست
2 نیست بیرون پای دل از حلقهٔ فرمان زلف با وجود آنکه هندوی سیاهی بیش نیست
3 هر که در گام نخست عشق از خود می رود برق پیش همت او گرد راهی بیش نیست
1 در مشربی که مسلک و منزل برابر است موج عنان گسسته به ساحل برابر است
2 دل برد طفلی از من و داغم که پیش او یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
3 این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی کی دست بخشش و کف سایل برابر است
4 آرام واله تو کم از اضطراب نیست تمکین حیرت و طپش دل برابر است
1 دختر رز خلف سلسلهٔ بیهوشی است توبه از می به حقیقت گلهٔ بیهوشی است
2 آن گرانمایه متاعی که ز خود می جویی با خبر باش که در قافلهٔ بیهوشی است
3 پی به مقصد نبرد سلسله برپای شعور طی این بادیه بر راحلهٔ بیهوشی است
4 سخنم را نمک از پهلوی مستی باشد گل تحسین به سر ما صلهٔ بیهوشی است
1 بی لب لعلش کباب در نمک خوابیده ایست غنچه در آغوش شبنم گرببستان خفته است
2 ایمن از دام خط شبرنگ او جویا مباش در پرند رنگ آن رخسار پنهان خفته است
1 بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
2 دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
3 می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
4 اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
1 سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد
2 دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی که شور محشر از آواز پای مور برخیزد
3 شود چون آب تیغش ساقی پیمانهٔ زخمم نوای نوش بادی از لب ناسور برخیزد
4 مرا نشتر به شریان و ترا ناخن زند بر دل جگر خون کن نوایی کز لب طنبور برخیزد