1 وارستگی از خویش ترا رهبر فیض است دلبستگی تست که قفل در فیض است
2 مانند نسیم سحری در ره شوقش پرواز دل از سینه به بال و پر فیض است
3 از جوش صفا طعنه زن طور تجلی است آن سینه که از یاد خدا مظهر فیض است
4 پیداست ز در باری بحرین دو چشمم کز یاد کسی دل صدف گوهر فیض است
1 شب خیالم به خواب دید ترا چقدرها به بر کشید ترا
2 مور ره یافته به خرمن گل یا خط عنبرین دمید ترا
3 پای تا سر مزه است اندامت به نگه می توان چشید ترا
4 آب رنگی نماند با لعلت تشنه ای ظاهرا مکید ترا
1 بر نمی تابید شرم او حضور شمع را داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را
2 آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را
3 شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را
4 از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
1 ز دست درد مجنونمشربان را در بیابانها به دامن میرسد مانند گل چاک گریبانها
2 مبادا خار خواهش دامن دل را به چنگ آرد در این گلشن به رنگ غنچه جمع آرید دامانها
3 چرا شیرین نباشد گفتگوی شکرین لعلی که میریزند در بزمش به ساغر شیرهٔ جانها
1 رفتن زخود به دشت جنون هادی من است طومار آه محضر آزادی من است
2 از جوش درد منبع غم های عالمم هر دل که در فغان شده فریادی من است
3 طرح مرا زمانه ز رنگ پریده ریخت عنقا خراب رشک ز آبادی من است
4 صد کوه قاف را کند از جا چو پرکاه آنجا که زور بازوی فرهادی من است
1 عشق آنجا کز پی ایجاد عالم رنگ ریخت رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
2 مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
3 بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
4 نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
1 مایه ای از خون دل و زگریه سامانی نداشت هر که چون مینا به بزمت چشم گریانی نداشت
2 بر جنونم وسعت این عرصه دایم تنگ بود جامهٔ عریانی ام چون دشت دامانی نداشت
3 از تپیدنهای بسمل شرم می آید مرا اینقدرها از برای رفتن جانی نداشت
4 در سراپا خنجرش را بسکه بشکستم نود در تنم از استخوان کلکی که پیکانی نداشت
1 چون نیاساید دل از هجر بتان در زیر پوست دارم از هر موج خون خاری نهان در زیر پوست
2 بسکه خوردم زهر غم با شیر از طفلی مرا سبز شد چون پسته مغز استخوان در زیر پوست
3 چون نوازش دیدم از دردش دلی خالی کنم همچو دف تا کی نهان دارم فغان در زیر پوست
4 بی تو شبها از هجوم درد بیمار ترا می تپد چون نبض جسم ناتوان در زیر پوست
1 ز بس دیوانگی کردم به یاد روی او شبها ز وحشت گشتهاند آشفته چون گیسوی او شبها
2 مگر درمان تواند گشت درد احتیاجش را عرق چیند به دامن ماهتاب از روی او شبها
3 جواب منکر روز قیامت چون توان گفتن به چنگ آرند تار عمر اگر از موی او شبها
4 خوش آن روشن دلی کز صافی فکرش توان چیدن گل خورشید از آیینهٔ زانوی او شبها
1 افتاد عکس عارضت ای مه جبین در آب شد موسم بهار گل آتشین در آب
2 شمشیر موج تیغ سیه تاب می شود شوید سیاه بخت غمت گر جبین در آب
3 با اشک ریزد از مژهٔ صافست گر دلت آری همیشه درد بود ته نشین در آب
4 مینای چرخ تا شده لبریز اشک ما مانند درد اده نهان شد زمین در آب