بر آفتاب عارض او خال مشکبوست از جویای تبریزی غزل 311
1. بر آفتاب عارض او خال مشکبوست
یا نافهٔ فتاده زآهوی چشم اوست
1. بر آفتاب عارض او خال مشکبوست
یا نافهٔ فتاده زآهوی چشم اوست
1. پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است
غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است
1. جنس آسایش متاع کشور بیگانگی است
گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
1. محفل صهباپرستان بی نوای ساز نیست
گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
1. تا کمان ابروش از چرب نرمی دلکش است
در صف مژگان نگاهش تیر روی ترکش است
1. در مشربی که مسلک و منزل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
1. آسوده دلی که بی قرار است
آن دیده خنک که شعله بار است
1. نیست چشم همتم برابر نیسان چون صدف
دانه ام همچون زمرد سبز از آب خود است
1. تا کام خواهش از می بی غش گرفته است
برگ گلی است لعل تو کآتش گرفته است
1. نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
1. آشوب جهان فتنهٔ ایام همین است
شوخی که زدل می برد آرام همین است
1. تویی که موج می ناب ارغوان لب تست
خمیرمایهٔ صبح بهار غبغب تست