1 لب چو مینا بگشود انجمنی خندان ساخت بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
2 چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
3 دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
4 گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
1 دارد همیشه عشق سخن ناتوان مرا در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا
2 در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت منقاروار هر قلم استخوان مرا
3 از خارخار ناوک مژگان او نماند جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا
4 مصنونم از گداز محبت که افکند بر پای سرو یار چو آب روان مرا
1 سخت پر شد در غم عشقت تن محزون ما می ترواد چون عرق از هر بن مو خون ما
2 آنکه بی امداد آتش سوخت داغ لاله را روشنایی داد بی روغن چراغ لاله را
1 همین نه لاله به داغ تو ای سمنبر سوخت به باغ غنچهٔ گل چون فتیله عنبر سوخت
2 زجلوه ای که نمود آفتاب دیدارت در آینه چون پر و بال برق جوهر سوخت
3 اگرچه یافته صد خلعت گداز تنم چو شمع آتش شوق تو بازم از سر سوخت
4 کسی که گرم رو راه نیستی گردید گداخت شمع صفت بال سعیش و پر سوخت
1 قضا چون باعث ایجاد شد آب و گل ما را ز خون چشم حسرت کرد تخمیر دل ما را
2 ز خود وارستگان وادی شوقیم تا نبود چو بلبل تهمت مشت خسی هم منزل ما را
1 مانده در جهل مرکب آنکه لوحش ساده است تیره بودن لازم چشم سفید افتاده است
2 وصل باشد لازمش حرمان، که گردیده سفید چشم روزن تا به روی صبحدم افتاده است
3 بزم می دانند سربازان همت رزم را پیش ما شمشیر خون آلود موج باده است
4 چشم او پر دل چرا نبود پی خون ریز خلق هر که را دیدیم در عالم به او دل داده است
1 شوخ و شنگی چون بت طناز من عالم نداشت چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت
2 در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت
3 از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت
4 بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت
1 همتم کم نتواند برداشت دولت جم نتواند برداشت
2 گر دو تا نیست قدم از ضعف است قامتم خم نتواند برداشت
3 هر قدر راندم از جا نروم رام او رم نتواند برداشت
4 چون دهم شرح سرشک افشانی نامه ام نم نتواند برداشت
1 هر نالهٔ دل من آواز دلگشایی است هر آه شعله سوزم مکتوب آشنایی است
2 هر داغ سینهٔ من مجنون خانه سوزی است هر قطرهٔ سرشکم طفل برهنه پایی است
3 هر سبزه ای در این باغ آشفته ای است بی خود هر خار این گلستان کلک سخن سرایی است
4 هر سنبل پریشان رند سیاه مستی است هر گل به رنگ خورشید جام جهان نمایی است
1 زور شور گریه ای می شد به خواب خواب می آرد بلی آواز آب
2 بوی تحقیق از مقلد نشنوی کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
3 در بلند و پست دنیای اسیر کشتی ات بشکست از موجب سراب
4 لازم هر کس بود طول امل هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب