1 از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
2 رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
3 از آب آهن است سرشکم برنده تر در سینه بسکه زان مژه ام نیشتر نشست
4 در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ یا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
1 غافل از حق گر باو شد جام می هشیار نیست باز باشد دیدهٔ نرگس ولی بیدار نیست
2 از ریاضت در گداز دل چو پا قایم کنی همچو شمعت هیچ باک از کسوت زرتار نیست
3 شکوهٔ دنیا، دلیل حب دنیای تو بس با بد و نیک جهان جز طالبش را کار نیست
4 تندخو سرکش شود ز آمیزش اهل نفاق هیچ مهمیزی سمند شعله را چون خار نیست
1 مانده در جهل مرکب آنکه لوحش ساده است تیره بودن لازم چشم سفید افتاده است
2 وصل باشد لازمش حرمان، که گردیده سفید چشم روزن تا به روی صبحدم افتاده است
3 بزم می دانند سربازان همت رزم را پیش ما شمشیر خون آلود موج باده است
4 چشم او پر دل چرا نبود پی خون ریز خلق هر که را دیدیم در عالم به او دل داده است
1 هست آنچه از زبان تو بیگانه نام ماست چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست
2 لبهای آن صنم به دو عالم برابر است منت خدای را که دو عالم به کام ماست
3 عشقی به طاق ابروت از دور می زنیم هندوی رام چشم ترا رام رام ماست
4 آگه نه ای ز حال اسیران نبرده را پای دلت به حلقهٔ چشمی که دام ماست
1 نه همین نرگس زچشم می پرستش جام یافت سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
2 ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
3 مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
4 پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
1 جان چیست؟ عمر من که نیارم از آن گذشت نتوان گذشت از تو ز جان می توان گذشت
2 بی طالعی نگر که به گوشش نمی رسد با آنکه شور ناله ام از آسمان گذشت
3 از آبگینه تیر ترازو نمی شود چون از دلم خدنگ تو ابر و کمان گذشت
4 نتوان گذشت از کمر تابدار یار زلفش به حیرتم که چسان زان میان گذشت
1 همتم کم نتواند برداشت دولت جم نتواند برداشت
2 گر دو تا نیست قدم از ضعف است قامتم خم نتواند برداشت
3 هر قدر راندم از جا نروم رام او رم نتواند برداشت
4 چون دهم شرح سرشک افشانی نامه ام نم نتواند برداشت
1 گلشن در این بهار نه تنها شکفته است کهسار و شهر و بیشه و صحرا شکفته است
2 شکر خدا که باز ز فیض بهار دهر از بس شکفته تا به دل ما شکفته است
3 با صد هن چرا نزن خنده بر چمن دل را که غنچه های تمنا شکفته است
4 یک گل برای زینت این نه چمن بس است دنیاست گلستان چو دل ما شکفته است
1 گرنه اشک از دیده در هجران یار افتاده است گوهر است اما زچشم اعتبار افتاده است
2 دوختم تا چشم خواهش بر گل رخسار یار بخیهٔ رسوایی ام بر روی کار افتاده است
3 نقش پا در اضطراب از شوخی رفتار اوست یا دل است این کز پی او بی قرار افتاده است
4 شکر کز بیداد چشم او چنین افتاده ام وای بر بی طالعی کز چشم یار افتاده است
1 قبای پاره نصیبش زچرخ مینایی است همیشه هرکه چو گل در پی خودآرایی است
2 بغیر من به خیال کسی گذار مکن به سیر خلوت دلها مرو که رسوایی است
3 ز حسن کامل آن دلربایی چار ابرو کدام دل که نه در چارسوی رسوایی است
4 زکوة جلوه مپندار سایه بر خاکم ترا که موسم جوش بهار رعنایی است