1 پرده از کار تو بی باکی صهبا برداشت کوه تمکین ترا زور می از جا برداشت
2 کاش برداشتی از خواش دنیا دل را آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
3 داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را این به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
4 نقش نعلین تجرد سزدش مهر منیر آنکه پا از سر دنیا چو مسیحا برداشت
1 برای منصب خاشاک روبی نجف است اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
2 زکشتزار دگر روزی اهل معنی را برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
3 نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
4 شکست آن در دندان ز بس رواج گهر صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
1 لب چو مینا بگشود انجمنی خندان ساخت بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
2 چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
3 دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
4 گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
1 می کند چشم تو تا بیخود ز ساغر گشته است آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است
2 در ره شوق تو از بس پر برون آورده است نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است
3 کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است
4 چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است
1 دشمن جان و تنش تاج زر است هر که همچون شمع زرین افسر است
2 سبزهٔ خط را دهد نشو و نما داد از حسنت که دشمن پرور است
3 با خیال آن سر مژگان مرا تکیه گاه دیده نوک خنجر است
4 کی شناسد کس شهید ناز را زخم تیغت را نشان دیگر است
1 اضطرابم آتش رخسار او را دامن است شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
2 تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
3 هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
4 عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
1 هر دلی آیینه دار صورت اندیشه ای است این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
2 هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
3 بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
4 اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
1 وارستگی از خویش ترا رهبر فیض است دلبستگی تست که قفل در فیض است
2 مانند نسیم سحری در ره شوقش پرواز دل از سینه به بال و پر فیض است
3 از جوش صفا طعنه زن طور تجلی است آن سینه که از یاد خدا مظهر فیض است
4 پیداست ز در باری بحرین دو چشمم کز یاد کسی دل صدف گوهر فیض است
1 دل که کارش با کریم افتاده در فرخندگی است زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
2 سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
3 زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
4 می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
1 صفای پیکرت آئینه دار مهتاب است گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
2 چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
3 بیا و جوش گلستان فیض را دریاب گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
4 به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است