1 دیده از فیض تو پریخانه شده است نکته از جوش تماشای تو دیوانه شده است
2 می پرستان همه وارسته ز بند خویشند خط آزادی دلها خط پیمانه شده است
3 نرسیدی دمی ای بخت به فریاد دلم بهر خواب تو مگر ناله ام افسانه شده است
4 در هوای طلب وصل تو ای شمع نگاه نفس سوخته خاکستر پروانه شده است
1 به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت
2 کدام شمع در این تیره خاکدان افروخت که تا سحر به رهش چشم انتظار نداشت
3 مپرس حاد دل تیره ام که از دم صبح کدام روز که این آینه غبار نداشت
4 ز سرو و سوسن و گل داد خودنمایی داد خوش آب و رنگ تری از تو نوبهار نداشت
1 تنها نه قلب دل نگه او شکسته است بازار خوش نگاهی آهو شکسته است
2 در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه ای پیش خط سیاه تو زانو شکسته است
3 از بس سیاه مستی نازش زخود ربود آن چشم را زبان سخنگو شکسته است
4 امروز محتسب نه به می متهم شده است این کاسه بارها به سر او شکسته است
1 دل که کارش با کریم افتاده در فرخندگی است زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
2 سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
3 زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
4 می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
1 هر کس محروم از جوانی است دردی کش صاف زندگانی است
2 از یاد تو با نسیم آهم بویی ز بهار نوجوانی است
3 کس پی نبرد که قاتلم کیست دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
4 با چشم کبود می برد دل آن چشم بلای آسمانی است
1 چه جان باشد به پیش چشم او دلهای سنگین را زمژگان در فلاخن می گدازد کوه تمکین را
2 بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم به آتش داده ام از گرم خونیها شرائین را
3 لب میگون جانان را چه نقصان از غبار خط ز رنگینی نیندازد مداد اشعار رنگین را
4 به مستی نکته پیرا می شود لعلت از آن کز هم جدا سازد می از تردستی آن لبهای شیرین را
1 نه همین رشک رخ و زلفش گل و سنبل گداخت خاک پای باغ را تا ریشه های گل گداخت
2 از هوای گلستان صاف طراوت می چکد یا ز شرم بوی زلفش نکهت سنبل گداخت؟
3 صد گلستان آرزو را آبیاری می کند در خزان از بس ز هجر گل دل بلبل گداخت
4 همچو شبنم آب شد جویا گل از رشک رخش نه همین سنبل به باغ از شرم آن کاکل گداخت
1 خامشی با وضع شوخ آن صنم پیوسته است با لبش از جوش شیرینی بهم پیوسته است
2 حلقه های چشم ارباب نظر با یکدگر در سر کوی تو چون نقش قدم پیوسته است
3 شد ترا از گریه ام چشم ترحم اشکریز روز باران سرشکم نم به نم پیوسته است
1 رفتن از خویش به یادش سفر مردان است وادی بی خبری رهگذر مردان است
2 تیغ صاحب جگران است بریدن زجهان چشم بستن ز دو عالم سپر مردان است
3 ناز بر زندگی خضر کند کشتهٔ عشق هر که سر باخت در این راه سر مردان است
4 اضطرابم به ره وادی مقصود رساند طپش دل ز غمش بال و پر مردان ا ست
1 ترسم که خراشد تن نازک بدنم را از نکهت گل جامه مکن سیم تنم را
2 چون موج که برهم خورد از وی کف دریا در خاک درد دل ز طپیدن کفنم را