سوختن شمع شبستان زمن از جویای تبریزی غزل 264
1. سوختن شمع شبستان زمن آموخته است
گل ز رخسار تو افروختن آموخته است
...
1. سوختن شمع شبستان زمن آموخته است
گل ز رخسار تو افروختن آموخته است
...
1. به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت
که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت
...
1. زان لب که نوشداروی جانهای خسته است
یک بوسه مومیایی این دلشکسته است
...
1. اشک حسرت روشنی افزای چشم تر بس است
آبداری شمع خلوتخانهٔ گوهر بس است
...
1. از روی نو خط تو دل زار من شکفت
چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت
...
1. تنها نه قلب دل نگه او شکسته است
بازار خوش نگاهی آهو شکسته است
...
1. پیوسته ذوق باده چو خون در دل من است
گویی ز صاف و درد می آب و گل من است
...
1. درویشیم به حشمت دارا برابر است
فقرم به پادشاهی دنیا برابر ا ست
...
1. دل افروخته را آفت افسردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
...
1. این ماه چارده که ترا در برابر است
حقا که پیش روی تو نادر برابر است
...
1. رهزن دین و دلم آن نرگس جادو بس است
تیر روی ترکش مژگان نگاه او بس است
...
1. هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
...