1 زهر چشم آلوده بود این باده کاندر جام ریخت ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
2 بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
3 شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
4 گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
1 ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
2 مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
3 شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
4 به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
1 می دهد طرز نگاهت یاد می نوشی مرا یاد آغوشت کند گرم همآغوشی مرا
2 قطره ای در کام دل از جام درد او چکید می برد تا منزل تحقیق بیهوشی مرا
1 ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
2 همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
3 در قطار بی گناهانت شمردن می توان گر توانی در شمار آری گناه خویش را
4 بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق در کنار برق پروردم گیاه خویش را
1 آتش به جان فکنده رخت آفتاب را زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
2 امروز چیزی از نسپاری به خویشتن روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
3 دایم ز درد نقص دل من بر آتش است اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را
4 مستوفی حساب شب و روزت ار شوی دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را
1 محتسب امشب سبوی باده ام را پاک ریخت خون عشرت را ز بی دردی عبث بر خاک ریخت
2 همچو آب جو که برگ گل برون آرد ز باغ با سرشکم لخت دل از دیدهٔ غمناک ریخت
3 هر گیاهی را رسد لاف فلاطونی زدن محتسب تا بر زمین افشردهٔ ادراک ریخت
4 از گل پیمانه می آید شمیم درد عشق باغبان خون دلم گویی به پای تاک ریخت
1 بی تو دل را سیر گلشن باعث آرام نیست لاله و گل را شراب عیش ما در جام نیست
2 بسکه در هر حالتی طبعت به شوخی مایل است ون در غلطان ترا در خواب هم آرام نیست
3 اینقدر ناآشنایی هم زخوبان ناخوش است چون تغافل بگذرد از حد کم از ابرام نیست
4 جنگهای آشتی فرمای او را دیده ام هیچ حلوا پیش ما شیرین تر از دشنام نیست
1 در تماشای رخت تاب و توان از ما نیست در ره شوق به جان تو که جان از نیست
2 موج را صورت هستی نبود جز دریا دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست
3 غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل آن دو لب نیست گر از ما دو جهان از ما نیست
4 شمع را شعله زخاموشی جاوید رهاند گر نباشد سخن عشق زبان از ما نیست
1 بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را
2 هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل ز برگ و بار آرایش دهی نخل سعادت را
3 شکست نفس باغ زندگانی را کند خرم بچشم کم نبینم سنگ باران ملامت را
4 زشوق زخم شمشیرت دلم بر خاک میغلطد سرت گردم دمی هم کارفرما شو مروت را
1 دل ز پهلوی تن خاکی است گر بیدار نیست دانه را نشو و نما در سایهٔ دیوار نیست
2 در حریم سینهٔ عاشق هوس را بار نیست هر فضولی محرم خلوتگه اسرار نیست
3 دیده ها بیگانه دیدند، مستوری زکیست؟ شهرکوران است عالم، پرده ای در کار نیست
4 تا به کی عصیان؟ نوای توبه ای هم ساز کن گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نیست