1 رشک آیدم به عشق خداداد عندلیب در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
2 اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
3 گلریزوار از نفسم شعله می جهد آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
4 جویا به غیر یار به پیش کسی منال جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
1 ذوق درویشی ام از عالم اسباب بس است شمع کافوری من پرتو مهتاب بس است
2 ساقی از حدت طبعم نه ای آگاه هنوز تیغم و نیست مرا حاجت می، آب بس است
3 گر به مطلب نرسم نیست ز دون همتی ام شده ام طالب آن گوهر نایاب، بس است
4 حیف از آن دیده کز او قطره اشکی نچکد باعث زینت دریا در سیراب بس است
1 باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
2 بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
3 چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
4 مارهای سیه زلف به خود می پیچد تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
1 از تف آه من بسان حباب فرش و دیوار و سقف خانه شد آب
2 شعلهٔ حسن او بسوزاند کز نقابش کنی ز چادر آب
3 هر سحرگه زجام آئینه چشم مستش کشیده بادهٔ ناب
4 دوش شرم نگه به آتش نرم از گل روی او گرفته گلاب
1 هر غنچه به گلشن دل مأیوس بهار است هر برگ که بینی کف افسوس بهار است
2 باد سحری بسکه بر او برگ گل افشاند هر سرو به بستان دم طاووس بهار است
3 بگشا رخ و بر باده مده عرض چمن را پرده به رخت پردهٔ ناموس بهار است
4 رنگین شده از بسکه ز عکس گل و سوسن هر موج هوا شهپر طاووس بهار است
1 آنکه میخانه ز انداز نگاهش طرح است دیدهٔ چون نقش قدم بر سر راهش طرح است
2 ناز بر دیدهٔ خورشید پرستان دارد حلقهٔ زلف که بر روی چو ماهش طرح است
3 می توان گشت به گرد سر او کز شوخی دام صد فتنه ز هر موی کلاهش طرح است
4 مغز در سر مه نو را شده آشفته مگر بیت برجستهٔ ابروی سیاهش طرح است
1 آب شد دریا ز شرم دیدهٔ گریان ما کوه را چون ابر می پاشد زهم افغان ما
1 چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
2 هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
3 می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
4 زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار! تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
1 تا چمن از جلوه ات رشک جنان گردیده است برگ برگ غنچه در وصفت زبان گردیده است
2 شد پس از مردن غبارم سرمهٔ آوازها بسکه در هر ذره ام رازی نهان گردیده است
3 بر سر خاکم هما کسب سعادت می کند استخوانم تا خدنگت را نشان گردیده است
4 سرخرویی را مهیا همچو برگ غنچه باش گر ترا جویا یکی با دل زبان گردیده است
1 بسکه رنگین جلوه از لخت دل شیدای ماست آه ما طاووس هند تیره بختیهای ماست
2 بر فراز عرش جوش بی نیازی می زنیم آسمان درد ته مینای استغنای ماست
3 اول دیوانگی فکر شهنشاهی بود سایهٔ بال هما سرمایهٔ سودای ماست
4 عالم تجرید را آزادی ما رونق است زینت پیراهن عریان تنی بالای ماست