1 همتم تا دست پر زور هوس پیچیده است در دل تنگم حباب آسا نفس پیچیده است
2 می چکد خون نیاز عاشق از بال و پرت ای کبوتر نامه را دست چه کس پیچیده است
3 از زمین تا آسمان آوازهٔ بیداد اوست ناله ام در تنگنای این قفس پیچیده است
4 تا دل صد چاک ر ا دردت به شور آورده است در فضای سینه آواز جرس پیچیده است
1 بسکه رنگین جلوه از لخت دل شیدای ماست آه ما طاووس هند تیره بختیهای ماست
2 بر فراز عرش جوش بی نیازی می زنیم آسمان درد ته مینای استغنای ماست
3 اول دیوانگی فکر شهنشاهی بود سایهٔ بال هما سرمایهٔ سودای ماست
4 عالم تجرید را آزادی ما رونق است زینت پیراهن عریان تنی بالای ماست
1 دل و ستم ز کار افتاد از پرکاری چشمت تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
2 شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
3 دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
4 حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
1 هر کس محروم از جوانی است دردی کش صاف زندگانی است
2 از یاد تو با نسیم آهم بویی ز بهار نوجوانی است
3 کس پی نبرد که قاتلم کیست دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
4 با چشم کبود می برد دل آن چشم بلای آسمانی است
1 از گفتگو اشاره به دل آشناتر است ابروی او ز چشم سیه خوش اداتر است
2 از شخص سایه می گذرد ابتدای روز زلفش ز قد در اول خوبی رساتر است
3 قمری چو عندلیب گریان دریده نیست نسبت به سرو قد، گل رو دلرباتر است
4 چون آفتاب، منت مشاطه کی کشد؟ بی خط و خال روی نکو با صفاتر است
1 شوخ و شنگی چون بت طناز من عالم نداشت چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت
2 در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت
3 از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت
4 بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت
1 با بال شوق در چمن قدس طایر است دل گر به راه بی خبریها مسافر است
2 دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم در چار موجه کشتی تن از عناصر است
3 گشتم چو آینه همه جان از خیال دوست جسمی که یافت رتبهٔ ارواح نادر است
4 زنهار! روح شو، که به عالم، بقای روح مانند بی ثباتی اجسام ظاهر است
1 دل که بزم عشقبازی را بسامان چیده است شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
2 می تواند باعث احیای عالم شد دلت گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
3 غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
4 خار در پیراهنش دست مکافات افکند گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
1 بزم ارباب ریا را ساغری در کار نیست زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
2 از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
3 هست چون بحر توکل سیرگه درویش را کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
4 بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما! عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
1 در زنگ ابر هر قدر آیینه هواست چشم و دل صراحی و پیمانه را صفاست
2 روشن ز شمع بزم بود اهل دید را کاخر به چشم می رود آنکس که خودنماست
3 خواهی به مدعا رسی از مدعا گذر زشت است مدعای تو گر ترک مدعاست
4 ناحق به خاک ریخته ای خون عیش را قاضی میان ما و تو ای محتسب، خداست!