1 پیوسته ذوق باده چو خون در دل من است گویی ز صاف و درد می آب و گل من است
2 از تخم عشق یار که در سینه کاشتم برداشتن دل از دو جهان حاصل من است
3 افتادگی است مقصد صحرا نورد عشق واماندگی به راه طلب منزل من است
4 از میل خاطری که به آن دلربا مراست دانسته ام که خاطر او مایل من است
1 هست آنچه از زبان تو بیگانه نام ماست چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست
2 لبهای آن صنم به دو عالم برابر است منت خدای را که دو عالم به کام ماست
3 عشقی به طاق ابروت از دور می زنیم هندوی رام چشم ترا رام رام ماست
4 آگه نه ای ز حال اسیران نبرده را پای دلت به حلقهٔ چشمی که دام ماست
1 جان چیست؟ عمر من که نیارم از آن گذشت نتوان گذشت از تو ز جان می توان گذشت
2 بی طالعی نگر که به گوشش نمی رسد با آنکه شور ناله ام از آسمان گذشت
3 از آبگینه تیر ترازو نمی شود چون از دلم خدنگ تو ابر و کمان گذشت
4 نتوان گذشت از کمر تابدار یار زلفش به حیرتم که چسان زان میان گذشت
1 دل که از بالای چشمت در گناه افتاده است یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
2 بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
3 سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
4 می توان دریافت داغ خواری روی طلب زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
1 می کند چشم تو تا بیخود ز ساغر گشته است آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است
2 در ره شوق تو از بس پر برون آورده است نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است
3 کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است
4 چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است
1 حسن حیرت آفرینش جلوه پیرایی گرفت تا نقاب از پردهٔ چشم تماشایی گرفت
2 بسته شد اشکم درون سینه چون در یتیم بسکه از غربت دلم در کنج تنهایی گرفت
3 دیده واری توتیا برداشت از راهش نسیم چشم صد گلزار نرگس نور بینایی گرفت
4 لب نیالایی به می کز روز شد رسوایی دهر صبحدم چون جام مهر از چرخ مینایی گرفت
1 نهادی بر دلم ای نازنین دست ازین دست است احوالم ازین دست
2 سرت درد خمار می مبیناد مبادا تکیه گاه آن چنین دست
3 بود چون غنچهٔ نارسته از شاخ ترا پنهان میان آستین دست
4 چه باشد دل گرم از سینه بربود بتابد پنجهٔ خورشید این دست
1 برای منصب خاشاک روبی نجف است اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
2 زکشتزار دگر روزی اهل معنی را برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
3 نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
4 شکست آن در دندان ز بس رواج گهر صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
1 باغ خوش از سبزه و ز سنبل از آنهم خوشتر است خوش بود رویت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
2 چون توان دید از رخش چیند گل نظاره غیر حسن او در پرده گو من هم نبینم خوشتر است
3 از کتاب علم می نوشی سه حرفم ماند یاد بد بود بسیار خوش حد وسط کم خوشتر است
4 تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم جلوه گاه آرزو دلهای بی غم خوشتر است
1 به آب و تاب حسنش عشقباز است دلم چون شمع در سوز و گداز است
2 دل تنگ از تماشایش گشادید نگاه ما کلید قفل راز است
3 نماید آب و تاب حسن او را شکست رنگ ما آیینه ساز است
4 خیالی در برم دوش آتش افروخت هنوزم شیشهٔ دل در گداز است