1 دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است
2 تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است همچو مینای می اش آتش به جان افتاده است
3 هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار طشت رسوایی زبام آسمان افتاده است
4 بلبل نطقم زجوش حیرت نور رخش همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
1 لعلت مرا به کام دل آب حیات ریخت گویی خدا ز شیرهٔ جان این نبات ریخت
2 هنگامه ساز صد چو زلیخا و یوسف است ته جرعه ای که حسن تو بر کاینات ریخت
3 نام خدا، لبت رگ ابری است درفشان از بس گهر زلعل تو حسن نکات ریخت
4 هندوی چشم شوخ تو از سرخی خمار امروز رنگ میکده در سومنات ریخت
1 رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست
2 تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست
3 جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست
4 هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست
1 خط آزادی است دل را خط مرغوب لبت ظاهر از عنوان بود مضمون مکتوب لبت
2 برگ گل را شور لبخندت گریبان چاک کرد شد قیامت در چمن بر پا ز آشوب لبت
3 دل ترا با ماست، سهل است ار ستایی غیر را نیست چون مرغوب دل گو باش محبوب لبت
4 گشته تا صاحب نگین، لعل تو، خط و خال و زلف جا به جا در کشور حسنند منصوب لبت
1 دل که بزم عشقبازی را بسامان چیده است شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
2 می تواند باعث احیای عالم شد دلت گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
3 غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
4 خار در پیراهنش دست مکافات افکند گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
1 بی طلب آورد مستی دوش دلدار مرا آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
2 در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
3 گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
4 داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟ ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
1 شد از یاد گل رویی دلم حسرت نصیب امشب بود پرواز رنگ می به بال عندلیب امشب
2 تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم رگ برق است هر انگشت در دست طبیب امشب
3 شود هر غنچه را در بر قبا پیراهن طاقت چو بخرامد به باغ آن سرو قد جامه زیب امشب
4 چسان فردا نگهدارم عنان اضطرابش را به امید وفایی گر دهم دل را فریب امشب
1 پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
2 هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
3 پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
4 امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
1 ز وانمود پریشانی ام چو گل عار است که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
2 ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
3 خیال روی تو از بس به دیده صورت بست به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
4 به محفل تو سرش در کف نیاز بود دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
1 منع نتوان کرد از بی طاقتی سیماب را مشکل است آری عنان داری دل بیتاب را
2 چون حسب کامل عیار افتاد از گوهر مپرس کس نمی جوید نسب خورشید عالمتاب را
3 مخزن دل را زبان خامشی باشد کلید یافتم از بستن لب فیض فتح الباب را
4 در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند می کشد در گوش دریا حلقهٔ گرداب را