1 دل هجران زده از سیر گلستان سیر است دور از او موج هوابر سر ما شمشیر است
2 نزند ال و پرش در دم حیرت رنگم این خزان جلوه، تذرو چمن تصویر است
3 نالهٔ العطش آمد ز نگاهش چون شمع آتش عشق تو آنرا که گریبانگیر است
4 گریه نگذاشت چو پروانه به گردش گردد موج اشکم به پر و بال نگه زنجیر است
1 آبی ز دانهٔ عنب ای دل چشیدنی است غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
2 یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
3 از آبیاری مژه ام چون گل چراغ بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
4 بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش زلف ایاز طول املها بریدنی است
1 ترا کاری بجز جور و جفا نیست مرا هم شیوه ای غیر از وفا نیست
2 مکرر سیر باغ حسن کردیم گلشن را رنگ و بویی از وفا نیست
3 گزیدم بسکه شبها از ندامت چو مقراضم لب و دندان جدا نیست
4 به جان شرمنده ام از همت دل که در بند حصول مدعا نیست
1 رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست
2 تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست
3 جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست
4 هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست
1 خون خوردن اینقدر پی تحصیل مال چیست؟ دانسته ای که زندگیت را مآل چیست؟
2 بی بهره نیست هیچ کس از روشنی چو ماه جز فیض عام حاصل کسب کمال چیست؟
3 بر روی خواب غفلت دلها زند گلاب آگه نگشته ای عرق انفعال چیست؟
4 از آسمان حصول تمنا چه ممکن است خون خوردن تو در طلب این محال چیست؟
1 زدل جز عجز و زاری خوشنما نیست به غیر از بیقراری خوشنما نیست
2 تو شهبازی به کار خویش می باش ترحم از شکاری خوشنما نیست
3 زما پیش تو هنگام جدایی بجز دل یادگاری خوشنما نیست
4 ترحم کن که از شاهان گه خشم به غیر از بردباری خوشنما نیست
1 با اشک تا ز دیده به رویم چکیده است دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
2 دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
3 آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست بوی گل است یا نفس آرمیده است
4 در طالع کسی که بود داغ مهر او چون صبح از نخست گریبان دریده است
1 دارد حیات، عالمی و جان پدید نیست دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست
2 در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش از بسکه گشته است نمایان پدید نیست
3 در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن گل از وفور سنبل و ریحان پدید نیست
4 محو جمالم و رخش از دیده ام نهان آب از سرم گذشته و عمان پدید نیست
1 هر نالهٔ دل من آواز دلگشایی است هر آه شعله سوزم مکتوب آشنایی است
2 هر داغ سینهٔ من مجنون خانه سوزی است هر قطرهٔ سرشکم طفل برهنه پایی است
3 هر سبزه ای در این باغ آشفته ای است بی خود هر خار این گلستان کلک سخن سرایی است
4 هر سنبل پریشان رند سیاه مستی است هر گل به رنگ خورشید جام جهان نمایی است
1 نه همین رشک رخ و زلفش گل و سنبل گداخت خاک پای باغ را تا ریشه های گل گداخت
2 از هوای گلستان صاف طراوت می چکد یا ز شرم بوی زلفش نکهت سنبل گداخت؟
3 صد گلستان آرزو را آبیاری می کند در خزان از بس ز هجر گل دل بلبل گداخت
4 همچو شبنم آب شد جویا گل از رشک رخش نه همین سنبل به باغ از شرم آن کاکل گداخت