1 مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
2 از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
3 زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
4 بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
1 بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
2 به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
3 جنون ما نمک شور صد قیامت شد ز واعظان که نشستند در حواشی ما
4 مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
1 هر دلی آیینه دار صورت اندیشه ای است این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
2 هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
3 بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
4 اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
1 از صفای خاطر ما هیچکس آگاه نیست عکس را در خلوت آیینهٔ ما راه نیست
2 فارغ از قید عبادت نیست در عالم دلی این نگین را نقش شیر از بندهٔ درگاه نیست
3 قامت خم بسته از حرص آنکه از طول امل رشتهٔ قلاب صید مطلبش کوتاه نیست
4 داغ خواری لازم روی طلب افتاده است دعوی ما را دلیل روشنی چون ماه نیست
1 اضطرابم آتش رخسار او را دامن است شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
2 تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
3 هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
4 عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
1 بسکه گرد کلفتش بسته است راه از شش جهت چون لحد تنگست بر دل دستگاه از شش جهت
2 همچو بوی غنچه از یاد تو هر شب تا سحر گشته ما را بستر گل تکیه گاه از شش جهت
3 هر طرف دیوانه سان زان روی می بینم که هست جلوهٔ دیدار مقصود نگاه از شش جهت
4 تیره روزان تو را از تنگنای آسمان بسته شد مانند خون مرده را از شش جهت
1 همین نه لعل ترا معجز دم عیساست ز رویت آینه را جلوهٔ ید بیضاست
2 چه دولتی است که در عشق بشکند رنگی به دستم آینه از عکس خویش خشت طلاست
3 کسی که در غم عشقت ضعیف شد، داند که رنگ چهره گرانخیزتر ز رنگ حناست
4 فزون ز لذت بیداد دولتی نبود مرا که بر سر شمشیر جور بال هماست
1 مگر بگذشت دل آزرده ای با درد ازین صحرا که همچون آه دردآلود خیزد گرد ازین صحرا
2 ز فیض خاک دردآلوده ام جویا عجب نبود بجای گرد برخیزد اگر فریاد ازین صحرا
1 قبای پاره نصیبش زچرخ مینایی است همیشه هرکه چو گل در پی خودآرایی است
2 بغیر من به خیال کسی گذار مکن به سیر خلوت دلها مرو که رسوایی است
3 ز حسن کامل آن دلربایی چار ابرو کدام دل که نه در چارسوی رسوایی است
4 زکوة جلوه مپندار سایه بر خاکم ترا که موسم جوش بهار رعنایی است
1 دل را گشاد کار ز فیض دماغ ماست این قفل را کلید ز خط ایاغ ماست
2 پاشیدن از خجالت رخسار او به خاک طور نیازپاشی گلهای باغ ماست
3 ارواح قدسیان دم پروانگی زنند در محفلی که روشنی اش از چراغ ماست
4 در خون نشسته لاله صفت برگ برگ گل از رشک لخت لخت دل داغ داغ ماست