1 گر بخرامد، نسیم خلد برین است چون بنشیند، بهشت روی زمین است
2 ناز تو رنگینی جمال تو افزود شهپر طاووس حسن، چین جبین است
3 مست نگاهم، تبسمی مزه ام بس لعل تو از خنده پستهٔ نمکین است
4 از چه نگردم به گرد دشت چو مجنون لیلی چشم سیهت خانه نشین است
1 چنان کز شهد و شکر نقل نوشین میشود پیدا چو لب بر لب گذاری جان شیرین میشود پیدا
2 از این سنگیندلان قانع به زهراب جفا گشتم وفا شهدیست در دلهای مؤمنین میشود پیدا
3 قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا چو با جام می آن دست نگارین میشود پیدا
4 مباد شوخی از یادش رود زین کمنگاهیها چو ناز از حد فزون گردید تمکین میشود پیدا
1 شکست رنگ نگارم شد از شراب درست که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
2 به بزم باده پرستان منم که همچو حباب سبوی خویش برون آورم ز آب درست
3 به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است نظام عالم امکان ز انقلاب درست
4 مرا عمارت حال خراب کن ساقی شود شکست دلم از شراب ناب درست
1 هیچ اثر از پختگی ها با زبان معلوم نیست این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
2 از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
3 اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
4 هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
1 تا سر ما کشتگان آن تندخو بر کف گرفت شد چنان سرخوش که پنداری کدو بر کف گرفت
2 آب گردد بس که از شرم صفای عارضش دست از آن آیینه میشویم که او بر کف گرفت
3 گفت ازین مو هم فزونتر عاقبت کاهد تنت وقت گفتن تار زلف آن جعد مو بر کف گرفت
4 سیر دارد گلشن رخسارهاش از عکس جام تا گل پیمانه آن آیینه رو بر کف گرفت
1 طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست دل ز دود آه ریحان دسته بست
2 از دریدن در غمت دل غنچه وار یک بغل چاک گریبان دسته بست
3 بسکه شب در اشکریزیها فشرد چشم گریان خار مژگان دسته بست
4 ز آب و رنگ حسن او در آتشم از گل داغ بهاران دسته بست
1 کوکب بخت سیه روزان مدام افسرده است خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است
2 بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است
3 سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
4 ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است
1 از روی نو خط تو دل زار من شکفت چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت
2 برداشت زلف را زبناگوش او نسیم در باغ آروزی دل یاسمن شکفت
3 بی او دلش زغنچه پر از خون حسرت است از خندهٔ گل ارچه چمن را دهن شکفت
4 فانوس سان زپهلوی یادش که در دل است گلهای نور باطنم از پیرهن شکفت
1 بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
2 پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
3 حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
4 هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
1 موسم جوش گل و نسترن است لاله تریاکی سیر چمن است
2 شوخ چشم است ز بس نرگس باغ غنچه در پردهٔ صد پیرهن است
3 سوسن از قشقهٔ زرین در باغ بت خنجر به کف برهمن است
4 غنچه سرمست می رنگ گل است سنبل آشفتهٔ بوی سمن است