1 بی طلب آورد مستی دوش دلدار مرا آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
2 در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
3 گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
4 داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟ ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
1 مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
2 از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
3 زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
4 بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
1 منع نتوان کرد از بی طاقتی سیماب را مشکل است آری عنان داری دل بیتاب را
2 چون حسب کامل عیار افتاد از گوهر مپرس کس نمی جوید نسب خورشید عالمتاب را
3 مخزن دل را زبان خامشی باشد کلید یافتم از بستن لب فیض فتح الباب را
4 در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند می کشد در گوش دریا حلقهٔ گرداب را
1 ز بس دیوانگی کردم به یاد روی او شبها ز وحشت گشتهاند آشفته چون گیسوی او شبها
2 مگر درمان تواند گشت درد احتیاجش را عرق چیند به دامن ماهتاب از روی او شبها
3 جواب منکر روز قیامت چون توان گفتن به چنگ آرند تار عمر اگر از موی او شبها
4 خوش آن روشن دلی کز صافی فکرش توان چیدن گل خورشید از آیینهٔ زانوی او شبها
1 بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را
2 هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل ز برگ و بار آرایش دهی نخل سعادت را
3 شکست نفس باغ زندگانی را کند خرم بچشم کم نبینم سنگ باران ملامت را
4 زشوق زخم شمشیرت دلم بر خاک میغلطد سرت گردم دمی هم کارفرما شو مروت را
1 می کنم در سینه پنهان آه درد آلود را آتش ما در گره چون لاله دارد دود را
2 رونداده حسن شوخش خط مشک اندود را با وجود آنکه لازم دارد آتش دود را
3 برگ برگ غنچه با صد ترزبانی گفته است واشدن باشد ز پی دلهای خون آلود را
4 می توان در عاشقی دیدن عیار مرد کار سوختن عیب و هنر ظاهر نماید عود را
1 بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
2 به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
3 جنون ما نمک شور صد قیامت شد ز واعظان که نشستند در حواشی ما
4 مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
1 چه جان باشد به پیش چشم او دلهای سنگین را زمژگان در فلاخن می گدازد کوه تمکین را
2 بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم به آتش داده ام از گرم خونیها شرائین را
3 لب میگون جانان را چه نقصان از غبار خط ز رنگینی نیندازد مداد اشعار رنگین را
4 به مستی نکته پیرا می شود لعلت از آن کز هم جدا سازد می از تردستی آن لبهای شیرین را
1 پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
2 هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
3 پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
4 امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
1 به رویم دیدهٔ حیران در فیضی گشود اینجا چو شبنم باختم از یک نگه بود و نبود اینجا
2 نماز و سبحه و کبر و ریا ارزانی زاهد بود بر خاک خجلت روی مالیدن سجود اینجا
3 کدامین عیب باشد هم ترازو خودستایی را بود بر ساده لوحی رحم کو خود را ستود اینجا
4 چه پرسی حال دل کان غمزه هر کس را بزد تیغی نخستین ضرب دست خویشتن را آزمود اینجا