1 بزم عشق است و قدح کام نهنگ است اینجا باده خونابه صراحی دل تنگ است اینجا
2 شیشهٔ دل ز نزاکت گرهی بر باد است آمد و رفت نفس صدمهٔ سنگ است اینجا
3 چشم پرخون جگر جام می گلناری موج صهبا طپش بسمل رنگ است اینجا
4 در پس پرده غم حسن کلامم مخفی است قفل گنجینهٔ لبها دل تنگ است اینجا
1 همچو گل تنها همین نبود صفا حسن ترا صد ادا باشد نهان در هر ادا حسن ترا
2 بارها سنجیده ام با عارض خورشید و ماه رتبهٔ دیگر بود نام خدا حسن ترا
3 چون نباشد لایقت غیر تو دیگر هدیه ای داده ام آیینهٔ دل رونما حسن ترا
4 همچو مه گر ظلمت شبها فروزان تر شود تیره بختی های ما داده جلا حسن ترا
1 نگه بر چهره نتوان کرد آن ترک شرابی را یکایک چون در آتش افکند کس مرغ آبی را
2 هلاک گردش چشمی که از هر جنبش مژگان عمارت می کند در کشور دلها خرابی را
3 فریب حسن هندی خورده ام دل مرده چون باشم که هست آب بقا در شیر رنگ ماهتابی را
4 مرا جویا به بزم وصل او از جوش حیرانی لب تصویر آموزد فن حاضر جوابی را
1 از عکس تو شد گرم طپش تا دل دریا گوهر شده تبخال لب ساحل دریا
2 اشکم چو نهد قطره زنان روی سوی بحر پنهان شود از شرم گهر در گل دریا
3 هر ذره ام آیینهٔ معشوق نمایی است دریا شود آن قطره که شد واصل دریا
4 جویا نگه گرم که رو کرد سوی بحر کز موج پر و بال زند بسمل دریا
1 چشم او آشیانهٔ دل ما حلقهٔ زلف خانهٔ دل ما
2 اشک ما حلقه ایست سربسته رازدار فسانهٔ دل ما
3 عشق آتش مزاج گل رویان گشته معمار خانهٔ دل ما
4 نیست جویا غریب این گلشن گل بود آشیانهٔ دل ما
1 به عرش عزتم جا داده است اقبال خواریها نماند ضایع آخر فیض ضایع روزگاریها
2 چو با تیغ تضرع رو به سویم کرد دانستم که تابد پنجهٔ خورشید را نیروی زاریها
3 به نام خویشتن گیری برات لامکان سیری نهی گر پای استغنا به دوش بردباریها
4 من و در خاک و خون غلتیدن و بیطاقتی و غم تو و مژگان خونآلود و شغل دشنهکاریها
1 به نیروی محبت در کنار آرم میانش را به زور ناتوانی می کشم آخر کمانش را
2 بساطی چیده رنگین چشم بد دور از نگاه او بود هردم زخون تازه ای گرمی دکانش را
3 وطن مرغ دلم در گرم سیر عشق او دارد سزد بر سرو آهم گر ببندد آشیانش را
4 نگاه چشم خواب آلوده ای دشمن هوشم ندارم چون تو جویا طاقت رطل گرانش را
1 آهم گشود تا پر پرواز در هوا شد رشک گلستان ارم سربسر هوا
2 تا شمع یاد روی تو افروخت در دلم آهم عبیر بوی گل افشاند در هوا
3 جویا بگیر می زکف گلرخان که هست خرم بهار و تازه گلستان و تر هوا
1 ز دست درد مجنونمشربان را در بیابانها به دامن میرسد مانند گل چاک گریبانها
2 مبادا خار خواهش دامن دل را به چنگ آرد در این گلشن به رنگ غنچه جمع آرید دامانها
3 چرا شیرین نباشد گفتگوی شکرین لعلی که میریزند در بزمش به ساغر شیرهٔ جانها