1 چشم او آشیانهٔ دل ما حلقهٔ زلف خانهٔ دل ما
2 اشک ما حلقه ایست سربسته رازدار فسانهٔ دل ما
3 عشق آتش مزاج گل رویان گشته معمار خانهٔ دل ما
4 نیست جویا غریب این گلشن گل بود آشیانهٔ دل ما
1 شد بهار و بیخودیم از نشئهٔ جام هوا توبهٔ ما را شکست امروز ابرام هوا
2 جلوهٔ آهم هوا را بسکه رنگین کرده است صد تذرو اینجا گرفتارند در دام هوا
3 سینه چاک از پردهٔ عصمت دم بیرون نهد هر که همچون صبح می گردد می آشام هوا
4 می دهیدم می که با صد تر زبانی گفته است قاصد شبنم به گوش غنچه پیغام هوا
1 صفای می نگر از جبههٔ گشادهٔ ما حباب آب حیاتست جام بادهٔ ما
2 ز قوت دل و بازوی ناتوانیهاست اگر ز رخ نبرد رنگ ایستادهٔ ما
3 هزار مرحله دوریم از خودی، پیداست نشان نیستی ما زلوح سادهٔ ما
4 حریف بازوی جویا نمی شود گردون که پشت قوس قزح بکشند کبادهٔ ما
1 کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
2 دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
3 مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
4 جای از بس داده ام در سر هوای عشق را تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
1 هر قدر زور آورد عشقت شکیباییم ما شمع سان در سوختنها پای بر جاییم ما
2 کس زحال تیره روزان جنون آگاه نیست همچو شب در خود نهان از جوش سوداییم ما
3 می رویم از خویشتن چون شمع با بال نگاه تا به رخسار تو سرگرم تماشاییم ما
4 مشت خاک ما کند جولان قمری بر هوا گرد راه جلوهٔ آن سرو بالاییم ما
1 غم بود چاره حریف به غم آموخته را بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
2 پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
3 گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ از کجا آورد این رنگ برافروخته را
4 زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
1 رنگین کنی زخون جگر گر خیال را شاید که دلنشین شود اهل کمال را
2 در پیش قامت تو چو بید موله است سر بر زمین ز بار خجالت نهال را
3 مایل به ابروی تو دم حیرتم که هست حاجت به همنشین ادافهم لال را
4 ترسم به شیشه خانهٔ رنگت فتد شکست با ماهتاب چهره مکن آن جمال را
1 از عکس تو شد گرم طپش تا دل دریا گوهر شده تبخال لب ساحل دریا
2 اشکم چو نهد قطره زنان روی سوی بحر پنهان شود از شرم گهر در گل دریا
3 هر ذره ام آیینهٔ معشوق نمایی است دریا شود آن قطره که شد واصل دریا
4 جویا نگه گرم که رو کرد سوی بحر کز موج پر و بال زند بسمل دریا
1 که چو سوزن دوختی بر جامه چشم خویش را گاه عینک وار بر عمامه چشم خویش را
2 می نویسم نامه و از فرط شوق دیدنت بسته ام نرگس صفت بر خامه چشم خویش را
3 همچو آن عینک که در جزوی فراموشش کنند کردم از شوقت نهان در نامه چشم خویش را
4 ترک دنیا کرده ام در عین خواهش های نفس بسته ام در گرمی هنگامه چشم خویش را
1 در زنگ ابر هر قدر آیینه هواست چشم و دل صراحی و پیمانه را صفاست
2 روشن ز شمع بزم بود اهل دید را کاخر به چشم می رود آنکس که خودنماست
3 خواهی به مدعا رسی از مدعا گذر زشت است مدعای تو گر ترک مدعاست
4 ناحق به خاک ریخته ای خون عیش را قاضی میان ما و تو ای محتسب، خداست!