1 ز زلف و کاکلت ای نازنین گره بگشا زکار عاشق زار حزین گره بگشا
2 گره شد به دلم مطلبی خداوندا تو با انامل فض خود این گره بگشا
3 زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش بنه به درج دهان و زجبین گره بگشا
4 به سر گرانیت افسرده خاطرم داری ز جبهه ای صنم خشمگین گره بگشا
1 چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا
2 مشهدم جولانگه او گر شود در زیر خاک می دود چون ریشه از دنبال سروش دل مرا
3 در جوابم وا نشد هرگز لب تمکین یار بخت آنم کو که گردد حل این مشکل مرا
4 طبع وحشت مشربان پیوسته کثرت دشمن است بار خاطر می شود سنگینی محفل مرا
1 بی او به دیده گرد کند شیشه ریزها در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
2 دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
3 مینای دل شکسته زخارای بی غمی تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
4 در راه توسن تو دل نازک ست فرش هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
1 ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
2 پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه می توان دریافت حالم از قماش کارها
3 گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم پرده های دیده در ما و تو شد دیوارها
4 هر قدر طول امل، آزار مردم بیشتر هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها
1 نخواهم زان گل رخسار برداری نقابش را که ترسم گرمی نظاره ای گیرد گلابش را
2 نسیم امروز با بوی که آمد رو به این وادی که ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را
3 نباشد با رم ما برق را لاف سبک سیری که آرام رگ خوابست موج اضطرابش را
4 خبردار دل خود باش در بزم شراب او نسازی خام سوز از گرمی مجلس کبابش را
1 امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را گردیده دامن آتش خس پوش دیده را
2 بالد طراوت از گل رخسار او به خویش پر کرده سیر غبغبش آغوش دیده را
3 خودداری از نگاه من امشب مدار چشم حیرانیم ربوده زبس هوش دیده را
4 موج سرشک پرده در راز عاشق است بر دل بریز ساغر سر جوش دیده را
1 افزود عشق قدر دل دردناک را اکسیر درد کرده زر این مشت خاک را
2 از آفتاب روز جزا فیض بیخودی آسوده کرد سایه نشینان تاک را
3 مهمان نواز باش و برای خدا مکن آلودهٔ هزار گنه جان پاک را
4 عشقش چنان نهفته بماند که دست شوق در جیب صبر ریخته گلهای چاک را
1 گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
2 کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
3 نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
4 بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
1 چنان به پیش فلک نالم از غمت شبها که خون دل میچکد از دیدههای کوکبها
2 چو بسته خون دلم را به خویش میآرد برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
3 نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت شرار شعلهٔ آهم شده است کوکبها
4 دلم ز سختی ره ناله میکند چو جرس که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
1 صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا
2 خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم نار او رونق بازار نیاز است مرا
3 رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم بر رخ دل در فیضی است که باز است مرا
4 نغمه باشد سب الفت جانم با جم رشتهٔ عمر همانا رگ ساز است مرا