1 کسی کو چون دل شیر است از جرأت نشان او را رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
2 کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
3 شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
4 ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را
1 مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
2 مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
3 دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
4 بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
1 ای گنجها ز گوهر یاد تو سینهها و ز نقد داغ عشق تو دلها دفینهها
2 در جستجوی ذات تو افتاده سرنگون افلاک را به لجه حیرت سفینهها
3 از تندی شراب نگاه تو میزنند موج شکست در دل سنگ آبگینهها
1 افزود عشق قدر دل دردناک را اکسیر درد کرده زر این مشت خاک را
2 از آفتاب روز جزا فیض بیخودی آسوده کرد سایه نشینان تاک را
3 مهمان نواز باش و برای خدا مکن آلودهٔ هزار گنه جان پاک را
4 عشقش چنان نهفته بماند که دست شوق در جیب صبر ریخته گلهای چاک را
1 رخی زآتش می رشک ایمن ست ترا چراغ بزم ز روی تو روشن است ترا
2 به پیچ و تاب اگر تن دهی چو جوهر تیغ همیشه پشت به دیوار آهن است ترا
3 به زور پستی فطرت فتاده ای به زمین فراز عرش وگرنه نشیمن است ترا
4 تهی ز خویش شدی گرچو کسوت فانوس فروغ شمع غباری به دامن است ترا
1 چوب قفس نخست زخس می کنیم ما پس مرغ شعله را بقفس می کنیم ما
2 صحرای دلگشای دل ماست خامشی کسب هوا ز حبس نفس می کنیم ما
3 در سینه سر عشق زخامی نهفته ایم پنهان رموز شعله به خس می کنیم ما
4 جویا حیات ما به دم مرتضی علیست روشن چراغ خود به نفس می کنیم ما
1 به پیری نشد چاره گردن کشان را که زورین کند حلقه گشتن کمان را
2 ز ترک هوابشکفان غنچهٔ دل به یک گل گلستان کن این خاکدان را
3 صفا بس که اندوخت سر تا به پایش توان دید از آن سینه راز نهان را
4 دلم محو رویی است کز جوش حیرت کند عکسش آیینه آب روان را
1 لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را معذور توان داشتن این بی سر و پا را
2 دولت نتوان یافتن از پهلوی خست هرگز نکند کس به مگس صید هما را
3 صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
4 از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
1 ز زلف و کاکلت ای نازنین گره بگشا زکار عاشق زار حزین گره بگشا
2 گره شد به دلم مطلبی خداوندا تو با انامل فض خود این گره بگشا
3 زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش بنه به درج دهان و زجبین گره بگشا
4 به سر گرانیت افسرده خاطرم داری ز جبهه ای صنم خشمگین گره بگشا
1 چه چاره است دل سر زدیده بر زده را خدا علاج کند این جنون به سر زده را
2 مخور فریب رعونت که از پشیمانی بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
3 مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز مشابه آمده شریان نیشتر زده را
4 مدام پنجهٔ خورشید گرم زرپاشی است چه فیضها که بود بادهٔ سحر زده را