1 صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا
2 خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم نار او رونق بازار نیاز است مرا
3 رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم بر رخ دل در فیضی است که باز است مرا
4 نغمه باشد سب الفت جانم با جم رشتهٔ عمر همانا رگ ساز است مرا
1 سوز دل در غم عشق تو گواه است مرا سینه فانوس صفت منبع آه ست مرا
2 شب هجر تو نظرباز خیالت باشم دل چون آینه لبریز نگاه ست مرا
3 هست سرو ازدن از کار جهان تاج سرم ترک اسباب هوس ترک کلاه ست مرا
4 عیشم از فکر سخن بسکه به تلخی گذرد هر شب وصل بتان روز سیاه ست مرا
1 نه در وصال و نه هجران بود قرار مرا نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
2 لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین نهال پانم و گردیده برگ بار مرا
3 صدای شیون زنجیر دارد اعضایم شکسته است زبس بی تو روزگار مرا
4 چنان به بوی گل عارض تو خرسندم که بی دماغ کند نکهت بهار مرا
1 بس که بگذارد زشرم آن مه جبین آیینه را همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
2 پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
3 در کف هر کس که باشد صفحهٔ تصویر اوست گشته از بس عکس رویش دلنشین آیینه را
4 می نماید عارضش از حلقهٔ زلف سیاه یا نشانیده است بر انگشترین آیینه را
1 کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
2 دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
3 مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
4 جای از بس داده ام در سر هوای عشق را تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
1 بی او به دیده گرد کند شیشه ریزها در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
2 دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
3 مینای دل شکسته زخارای بی غمی تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
4 در راه توسن تو دل نازک ست فرش هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
1 زبون کی می توان کرد به نیرو چرخ پرفن را به خاک افکنده این زال کهن چندین تهمتن را
2 چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو تو چون از جوش رعنایی کشی بر خاک دامن را
3 چه ترسی از حوادث چون توسل با خدا جستی که با فانوس نبود احتیاجی شمعی ایمن را
4 نگردانیده برگرد سر خود دورم اندازد چه اقبال ست یا رب طالع سنگ فلاخن را
1 تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
2 عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
3 در کشمکش فکنده به دریای زندگی این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
4 با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
1 نمی باشد زمرگ اندیشه ای پرهیزکاران را سفر فیض صباح عید بخشد روزداران را
2 چکد خون گشته از منقار بلبل نالهٔ حسرت طراوت از سرشک ماست پنداری بهاران را
3 نیارد زد قدم در عالم آزادگی هرکس بود این مملکت با تیغ چوبین نی سواران را
4 به رنگ شمع محفل مظهر نور یقین گردند اگر باشد زبان و دل یکی شب زنده داران را
1 حیران تو از هر خم مو دیدهٔ خط را دل دید و پسندیدهٔ خط را
2 چندین چه زنی آب طراوت به رخ از می بیدار مکن سیزهٔ خوابیدهٔ خط را
3 هرچند به رنگینی لعل تو فزاید دیدن نتوانم لب پوشیدهٔ خط را
4 عزم سفری در دلش افتاده که برزد حسنت به میان دامن برچیدهٔ خط را