1 کاری نیاید از خرد ذوفنون ما ما را بس است مرشد کامل جنون ما
2 سر در کنار دامن محشر نهاده است خوش دل ازین مباش که خوابیده خون ما
3 پیرا نه سر ز سرکشی نفس فارغیم خصم از شکست ما شده آخر زبون ما
4 مانند داغ لالهٔ نشکفته در چمن گردیده دود آه گره در درون ما
1 چه چاره است دل سر زدیده بر زده را خدا علاج کند این جنون به سر زده را
2 مخور فریب رعونت که از پشیمانی بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
3 مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز مشابه آمده شریان نیشتر زده را
4 مدام پنجهٔ خورشید گرم زرپاشی است چه فیضها که بود بادهٔ سحر زده را
1 نیست حاجت خط مشکین عارض جانانه را این چمن لایق نباشد سبزهٔ بیگانه را
2 می رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال کرده یکجا جمع چون زنجیر دام و دانه را
3 تا قیامت شکوه ز زلف تو دارم بر زبان درخور شب طول باید داد این افسانه را
4 از دل ما یعنی از وستگه مشرب مپرس نه فلک سرگشتهٔ چندند این ویرانه را
1 تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
2 عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
3 در کشمکش فکنده به دریای زندگی این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
4 با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
1 گردد ز سیر صحرا کی حل مشکل ما شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
2 از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
3 امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
4 آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
1 نباشد عقدهای در خاطر ار ابنای دنیا را به سان رشتهٔ گوهر به هم راهیست دلها را
2 به خال روی رنگی میدهم نسبت سویدا را نهان در گرد کلفت دیدهام از بس که دلها را
3 شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را
4 ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را
1 زراحت بیش بینند اهل خواری پایمالی را بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
2 مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
3 به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
4 فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
1 چنین در خاک اگر باشد تپش جسم نزارم را زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را
2 نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد چو داغ لاله در خون میکشد شبهای تارم را
3 به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من کند رشک گلستان ارم، جیب و کنارم را
4 عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخیزد ربود از بسکه چشم نیم مست او قرارم را
1 به پیری نشد چاره گردن کشان را که زورین کند حلقه گشتن کمان را
2 ز ترک هوابشکفان غنچهٔ دل به یک گل گلستان کن این خاکدان را
3 صفا بس که اندوخت سر تا به پایش توان دید از آن سینه راز نهان را
4 دلم محو رویی است کز جوش حیرت کند عکسش آیینه آب روان را
1 کسی کو چون دل شیر است از جرأت نشان او را رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
2 کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
3 شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
4 ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را