1 ز سوزنامهٔ من سوخت بال و پر کبوتر را چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
2 چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
3 زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
4 چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
1 نشئهٔ می مایهٔ صد درد سر باشد مرا دور ساغر بی تو گرداب خطر باشد مرا
2 سرگردان دارد خمار باده ام از زندگی آسمان چون کوه بر بالای سر باشد مرا
3 نیستم مانند بلبل هرزه گرد هر چمن باغها طاؤس سان از بال و پر باشد مرا
4 زندگی بی جلوهٔ نازک میانان مشکل است رشته جان بستهٔ موی کمر باشد مرا
1 زدل بیرون می برد یاد ایام شبابم را عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را
2 زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را
3 به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم تبسم بیشتر کن، شورتر گردان کبابم را
4 شب هجران دلم را می گزد پیمانه پیمایی زبان مار سازد دوریت موج شرابم را
1 به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
2 سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟ ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
3 زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
4 به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
1 رنگین کنی زخون جگر گر خیال را شاید که دلنشین شود اهل کمال را
2 در پیش قامت تو چو بید موله است سر بر زمین ز بار خجالت نهال را
3 مایل به ابروی تو دم حیرتم که هست حاجت به همنشین ادافهم لال را
4 ترسم به شیشه خانهٔ رنگت فتد شکست با ماهتاب چهره مکن آن جمال را
1 امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را گردیده دامن آتش خس پوش دیده را
2 بالد طراوت از گل رخسار او به خویش پر کرده سیر غبغبش آغوش دیده را
3 خودداری از نگاه من امشب مدار چشم حیرانیم ربوده زبس هوش دیده را
4 موج سرشک پرده در راز عاشق است بر دل بریز ساغر سر جوش دیده را
1 گل با سر بازار بسنجد چو چمن را بازر به ترازو ننهد خاک وطن را
2 بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند بنگر به گلستان دم طاووس چمن را
3 ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است دور از گل آن رو چه کنم سرو و سمن را
4 کو دل که کس اندیشهٔ گلگشت نماید کو دیده که یک ره بتوان دید چمن را
1 که چو سوزن دوختی بر جامه چشم خویش را گاه عینک وار بر عمامه چشم خویش را
2 می نویسم نامه و از فرط شوق دیدنت بسته ام نرگس صفت بر خامه چشم خویش را
3 همچو آن عینک که در جزوی فراموشش کنند کردم از شوقت نهان در نامه چشم خویش را
4 ترک دنیا کرده ام در عین خواهش های نفس بسته ام در گرمی هنگامه چشم خویش را
1 هست تا ترک تعلق کرده سامان مرا پرتو مه شمع کافوری شبستان مرا
2 چشم آن دارم که گردد بحر رحمت موج زن در گداز آرد چو خجلت کوه عصیان مرا
3 غنچه گردید از فشار پنجهٔ غم سینه ام تنگی دل در قفس دارد بیابان مرا
4 گر به خاک افتادم از عجزم مباش ایمن که هست خندهٔ شیران لب زخم نمایان مرا
1 سرت گردم به گلشن جلوه ده آن روی چون گل را رگ لبریز خون ناله کن منقار بلبل را
2 مرا سرپنجهٔ حسن است طاقت آزما امشب که موج بحر بی تابی کند کوه تحمل را
3 مبادا حالی او گردد و بیگانگی آرد نگاه شوخش از حد می برد با ما تغافل را
4 تجرد پیشگان مستغنی اند از دولت دنیا گهر ریگ تا دریا بود بحر توکل را